سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

غروب حاجی آباد زرین

به نام خدا

هر سال که نزدیک به نوروز می شویم به یاد خاطره ای می افتم که ذکر آن برای شما مخاطبان گرامی وبلاگ هم شاید خالی از لطف نباشد.

نوروز 1374 بود. اولین سالی که به مدرسه رفته بودم و دانش آموز اول ابتدایی بودم و تازه با سواد شده بودم. از یک طرف در آن دوران به شدت مشتاق خواندن کتاب و هر چیز خواندنی دیگر بودم و در مقابل از نوشتن مشق و تمرین و مسئله و اینها تنفر شدید داشتم! تنفری که شاید هنوز هم با من همراه باشد.

یاد خانم اَلیجه آموزگار کلاس اول مان بخیر! برای تعطیلات نوروز مان 40 صفحه مشق از کتاب فارسی معین کرد! برای من که یکی در میان از مشقهای یک صفحه ای روزانه در می رفتم این مسئله مصیبت بزرگی بود! ولی از طرفی تعطیلات هم زیاد بود و فعلا زود بود که به تکالیف فکر کنم!

به روال هرسال نوروز 74 را هم در روستای زیبای حاجی آباد زرین گذراندیم. حال و هوای کودکی بود و سادگی آبادی و محبت مردم و عشق و شوری که همه در آن سالها داشتند. با بچه های فامیل یا در حیاط بزرگ خانه ی پدربزرگ بازی می کردیم و یا در باغ جناب که چسبیده به خانه بود. همبازیهای ما هم کم نبودند. بجز راشد که همیشه با هم بودیم خیلی های دیگر هم بودند. حسن عمو علی، حسن دایی محمدحسین، محمد عمو رضا، ابراهیم و حسن عمه کتایون، خسرو  و امیرحسین عمه ثریا و البته گاهی هم عمه صدیقه و  عمه بتول!

آن روزها را فقط آن روزی ها می فهمند. بچه های امروزی چه می فهمند هفت تیر ترقه ای یعنی چه؟ چند نفری با هفت تیرهای ترقه ای (که البته من استثنائا 12 تیر داشتم!) در کوچه راه می فتادیم و همه را می کشتیم! به همین راحتی! تا شب بیش از 100 نفر را کشته بودیم و پیروز شده بودیم در جنگ! به دشمنان فرضی مان هم می گفتیم: عراقیا!

ولی یک سرگرمی خطرناکتر هم داشتیم که به دور از چشم بزرگترها انجام می دادیم و آن چی بود؟ روشن کردن آتش در باغ جناب! البته معمولا این بازی تلفات! داشت! یا لباسهای نو عیدمان می سوخت و یا نیمی از یک درخت و یا زمینِ کشاورزی! برای همین معمولا وقتی آتش می سوزوندیم که بزرگترها خواب بودند و یا به مهمانی و عید دیدنی می رفتند! حالا می فهمم چرا مخصوصا من را پدر و مادرم بیشتر مهمانی می برند و حالا هم همینطور هستیم و البته به اجتماعی تر شدن من کمک کرده. خواب که نداشتیم! شاید به بهانه ی مهمانی کمتر آتش می سوزاندیم!

ماهی گرفتن از جوها و قنات آبادی هم جزء تفریحات ویژه ی ما بود ولی هیچ وقت به شخصه نتوانستم ماهی بگیرم! هرچند اکبرِ محمودی همیشه ظرفهایش پر از ماهی چشم تلسکوپی بود ولی ما هیچی به هیچی!

البته اعتراف کنم یک تفریح دیگر هم من انجام می دادم که عبارت بود از زورگویی به بچه های کوچکتر و ترساندن آنها! (الهی العفو!) یکی دو بار هم نمی دانم چه شد که چند بچه ی بیچاره را کتک زدم که مادرهایشان برای دعوا و گلایه به خانه ی پدربزرگ آمدند و من فرار کردم!   J

بالاخره... سال 74 همه ی ایام تعطیلات ما به همین منوال و خیلی تند و سریع طی شد... کم کم نوروز داشت کهنه می شد و رسیدیم به روز 12 فروردین! شب بود که ناگهان به یاد یزد افتادم و مدرسه و خانم الیجه و 40 صفحه تکلیف! بغض گلویم را گرفت. همه ی خوشیها به تنم زهر شد. حالا چکار کنم خدایا؟ شده بودم مثل کلاه قرمزی بعد از اینکه اشتباه کرده بود و ناراحت بود!

چاره ای نبود! خسته و ناراحت کیفم را برداشتم و تنهایی رفتم در اتاقی که بیشتر خالی بود و در سمت دیگر خانه ی پدربزرگ قرار داشت. در آن اتاق قاب عکسی آویخته شده بود که می گفتند تصویر حاج سیف الله پدر باباجون فیض الله است.

شروع کردم به مشق نوشتن! حالا ننویس و کی بنویس! دستم درد گرفته بود... ولی مگر تمام می شد؟! کم کم خوابم گرفته بود. هر چند وقت یکبار نگاهی به عکس حاج سیف الله می انداختم و باز می نوشتم. بگی نگی کمی هم دلهره داشتم. شب و تاریکی و خستگی و دوری از افراد دیگر هم این دلهره را مضطرب تر می کرد. تازه یادم هم افتاد که این جد بزرگ ما حاج سیف الله 16 سال است که مرحوم شده! دیگر ترس هم قاطی نوشته های مشق شد... ترسی که هر لحظه بیشتر هم می شد!

دیگر بین خواب و بیداری بودم... یک دفعه دوباره نگاهم به عکس حاج سیف الله افتاد... خدایا چه می بینم! یک دفعه عکس واقعی شد و اخم کرد! جیغی بلند و ممتد کشیدم و از جای پریدم و با سرعت نور فرار کردم! پا برهنه حیاط را دویدم و پریدم توی اتاقی که همه بودند و حالا گریه سرازیر شده که بیا و ببین!

چی شده؟ چی شده؟ این حرفی بود که همه تند تند  می پرسیدند! گفتم: عکس زنده شد! اخم کرد! حاج سیف الله! زنده شد!....

بمب خنده ی همه ترکید... همه خنده و من گریه!

خسته شدی مادر بسه هرچی نوشتی! مادر گفت... راست می گفت  J خسته شده بودم خیلی... گفتم دیگه نمی نویسم! گفت: اشکال نداره ننویس! گریه ام خنده شد. انگار که همه ی دنیا را به من دادند... حس آزادی در رگهایم زنده شد...

بعدا شنیدم که باباجون فیض الله عکس پدرش را از آن اتاق برداشته و جایی دیگر که در دید نباشد گذاشته. چند سال قبل که آبها از آسیاب افتاده بود از روی فضولی پرسیدم: باباجون عکس حاج سیف الله را چرا از اتاق برداشتی؟ گفت: نمی دونم کدوم یکی از بچه ها بودند از این عکس ترسیده بودن... ورش داشتیم! گفتم: من بودم! ولی دیگر نمی ترسم J

 

 

 




تاریخ : جمعه 91/12/4 | 5:48 عصر | به قلم: محمد صادق خدایی | تا حرف حساب