شبکه اجتماعی پارسی زبانانپارسی یار
بهترين خاطرات... بهترين دوستيها... بهترين شاديها... بهترين اشکها... چه روزهايي بود روزهاي مدرسه... از خاطره هاي زيباي مدرسه براي هم بگوييم...

پيام‌هاي اتاق

درب کنسرو بازکن برقی
+ سلام من مهسا 9ساله هستم اينم خاطره من، يک روز صبح بعد از زنگ تفريح اول به صف ايستاده بوديم تا اجازه رفتن به کلاس را به مه بدهند . ديدم کسي نيامد که ما را به کلاس بفرستد .باهم صحبت مي کرديم مي گفتيم و مي خنديديم .من هم به دوستم گفتم :بيا برويم لب سکو مي خواهم يک کاري بکنم.اوهم آمد.من يک پايم را روي سکو و پاي ديگرم را روي زمين گذاشتم و پشت سرهم پاهايم را جا به جا مي کردم .يک دفعه سرم را برگرداندم
2-رز سفيد
ديدم واييييييييييييي کل کلاسمان دارند همي کار را انجام مي دهند و کلا صف به هم خورده:)
ساعت ویکتوریا
گروه خاطرات مدرسه
vertical_align_top