سفارش تبلیغ
صبا ویژن
نوروز حاجی آباد زرین
به نام خدا

نوروز حال آدم را تازه نکند که نوروز نیست. روز از نو است! ولی من شهادت می‌دهم در تمام این سالها روزمان نو شده به برکت این روزها. ذهن من خاطرات نوروز را بیشتر نگه می‌دارد. حق هم دارد! چون در همین نوروز به دنیای شما آمدم. پس پُر بیراه نیست که به بهار و نوروز تعصبی دیگر داشته باشم و بیشتر به آن فکر کنم. اصلا علت ناسازگاری من با فصل پاییز همین است.

غیر از همان سال 67 من تمام نوروزها را در حاجی‌آباد زرین گذرانده ام. به امید خدا امسال هم همینگونه است. اصلا نوروز را در جای دیگری بودن برای من تعریف نشده است. درست مثل محرم! مگر می‌شود ایام عید و محرم را جای دیگری بود! بچه تر که بودم با خودم فکر می‌کردم: مگر جای دیگری هم عید و محرم هست؟!

روزها گذشته است ولی به روزگار اعتباری نیست. بیشتر از آن به اهل روزگار. چقدر آدمها عوض می‌شوند. چقدر رنگها عوض می‍‌شوند. چقدر اخلاقها بالا و پایین می‌شوند. خب طبیعی هم هست. من لبخندهایی را می‌شناسم که دیگر صاحب خود را نمی‌شناسند. من اشکهایی را می‌شناسم که سالها است بر گونه نلغزیده اند. من عشقهایی را می‌شناسم که دیگران  با آنها غریبی می‌کنند. روزها همدست روزگارند دیگر. رفت و آمدشان به فرمان اوست. روزگار هم که گفتم اعتباری ندارد.

نوروز حاجی‌آباد زرین همیشه برای من مفهومهای خاصی داشته و دارد. گاهی وسط پاییز ذهنم می‌رود به شب عید سالها قبل! این خاطره است یا یک حس خوشایند بازسازی شده؟ نمیدانم! فقط می‌دانم آنچه در فکر من است خوشایند است. من به این نوروز می‌گویم! همین حس خوشایند. حالا شاید اگر بنشینیم و درباره اش حرف بزنیم به این نتیجه برسیم که نه اصلا چنین چیزی هیچ وقت وجود خارجی نداشته است.من بچه بودم و فقط زیبایی هایش را می‌دیدم! درست در همان وقت شاید بزرگترهای من به خودشان می‌گفتند: الان که حال و هوای عید نیست! یادش بخیر بچگیهای خودمان!

یکبار روز عید شلوارم را کنار آتش سوزاندم! با اینکه مادرم گفته بود دنبال آتش بازی و اینها نرو! ولی همیشه مادرها می‌گویند و بچه ها نمی‌شنوند! انقدر که شلوارشان می‌سوزد! حالا یک اصطلاح کلیشه ای که به نمایندگی از ناخودآگاه جمعی دارد خودش را به زور در این متن جا می‌دهد این است که: اشکالی ندارد! دعا کن دلت نسوزد!

من همیشه مهمانان نوروزی حاجی آباد زرین را سرشماری می‌کنم. اگر تعداد بالا باشد حس نامزد پیروز انتخابات ریاست جمهوری را دارم در صبح اعلام نتایج! اگر تعداد کم باشد احساس می‌کنم پدر پیری هستم که 100 بچه و نوه و نتیجه را تدارک دیده و شب عید تنها کنار قرآن و ماهی به ساعت نگاه می‌کند! اصلا یکی نیست به من بگوید این چیزها بتو چه بچه؟ همه جا آسمان همین رنگ است! مردم دنبال تنوع هستند و نمی‌خواهند مثل تو 13 روز –ببخشید 23 روز!- تعطیلات را در روستا بگذرانند! آخر دریایی! جنگلی! جزیره ای!

نگفتم روزگار اعتبار ندارد؟ بفرما! اگر کل عید را حاجی‌آباد نباشی که نمی‌توانی هر دم و ساعت به یاد ننه خاور بیفتی! هم به یاد خودش هم به یاد عیدی و گردوهای عیدش! نمیتوانی از یک قاب عکس سالها خاطرات دایی محمدحسین را مرور کنی! نمی‌توانی لبخند معرفت و مردم داری میرزا علی‌اصغر را بازنشر کنی در سال تحویل! نمی‌توانی بوی تند قلیان همیشه چاق کدخدا سیدضیا را به یاد بیاری! چرا اصلا راه دور برویم؟ نمی‌توانی تیم خداداد را راه بیندازی و از تیم دلاور 15 تا گل بخوری و بعد بگویی: هدف ما بردن نبود! همین که بچه‌ها چند بار با دست و شوق فریاد می‌زدند: خدادادددد! خداداددددد! هی هی! برای ما بس است!

حالا خودت قضاوت کن! یک سال است و یک نوروز! یک نوروز است و یک حاجی‌آباد! خود دانی! 




تاریخ : جمعه 92/12/23 | 12:45 عصر | به قلم: محمد صادق خدایی | تا حرف حساب

جاده حاجی آباد زرین به اردکان

به نام خدا

در تعطیلاتی که پشت سر گذاشته شد سفری به حاجی‌آباد زرین داشتیم و چند روزی را در لطافت هوای پاک و روح‌بخش آبادی گذراندیم. چون من دیرتر از خانواده عازم شدم مجبور بودم با مینی‌بوس حبیبِ عبدالرضا راهی شوم که البته این اجبار همیشه توفیقی اجباری بود. چرا که حال و هوای پر رونق سفر به همراه یک جمع آشنا همیشه برایم لذت‌بخش بوده است. فکر می‌کنم آخرین بار که به شکل خاطره‌انگیزی با مینی‌بوس به حاجی‌آباد زرین رفتیم همان موقع بود که باباجون حاج‌فیض‌الله از مکه برگشته بود. از یزد مینی‌بوس کرایه کردیم و رفتیم در خانه‌ی اقوام و همه با هم همراه شدیم. تصور کنید خیلی جالب است...

و اما سفر اخیر:

گویندگان جملات برای سهولت در خواندن حذف شده اند، انگار شما در مینی‌بوس نشسته‌اید و این حرفها را می‌شنوید!

- بابا ماشین خالیه! برو جلو تا جا باز بشه!

- کجا خالیه؟ ظرفیت مینی‌بوس مگه چند نفره؟

- من که گفتم یه عده وایسن شب برگردم دوباره برم! میگن نه!

- حبیب برادر من تو راهه! وایسا جا نمونه!

- من که نمیتونم این همه آدم را نگه دارم! فقط 5 دقیقه! صادق بیا جلو بشین!

- این جلو که شیشه گذاشتی! مال کیه اینا؟

- شیشه را ورمی‌دارم! بپر بالا الان همینجا هم پر میشه!

- حبیب راه بیفت خفه شدیم!

- نه حیبب راه نیفت برادر من هنوز نرسیده!

- برای سلامتی خودتون و خانواده تون برید دکتر!

- هرهرهرهر بی مزه!

- اونایی که وسط وایسادید اینقدر به بخاری فشار ندید آبجوش در میره ازش کار دست تون میده!

- ما که فشار نمی‌دیم اونا فشار میدن!

- درو وا کن برادر من اومد!

- جا نمیشه درو وا کرد!

- حمید نیم ساعته 30 نفر را معطل کردی! کجا بودی بپر بالا!

- برای سلامتی خودتان و بی خطری سفر مسافران اسلام صلوات!

- اللهمممم صللللل علی محمددددد و آلللل محمدددددد و عجلللل فرجهممممم...

- تندتر برو! اینطوری که نمیرسیم تا فردا!

- نه نه نه! یواشتر برو! له شدم این وسط!

- چه گیری افتادم من بین اینا!

- اینقدر سر و صدا نکنید! چه خبره!

- بابا صدای ضبط رو کم کن کر شدیم!

- صدای این بهتر از سر و صداهای شماست!

- پختیم از گرما کم کن این بخاری را!

- بیا اینم کم!

- نه حبیب! بچه یخ میکنه از سرما! چرا خاموش کردی؟

- جاده چقدر خرابتر شده! بارون اومده برده جاده را!

- میگن 380 میلیون بودجه درومده برای جاده!

- واقعا؟ مگه نمیگن خزانه خالیه؟

- مملکت خالیه اصلا

- من میگم بریم از پول خودمون جاده را لکه گیری کنیم و بفرستیم 20 و 30 !

- من نمیدونم این شوراها چکار میکنن! یکیش هم همین حبیب!

- آخ پام! پاتو وردار!

- از اول سال تا حالا دفعه ی دومه که مسافر اندازه صندلی داریم!

- اندازه صندلی کجا بوده؟ 35 تا مسافر داری الان!

- حالا یه کسی فکر کنه همیشه اینطوریه! خالی میریم و خالی برمی گردیم!

- زودتر برسی حاجی آباد صلوات بلندددددددد

- اللهمممم صللللل علی محمددددد و آلللل محمدددددد و عجلللل فرجهممممم...

- یاحسین!

...




تاریخ : سه شنبه 92/10/24 | 3:55 عصر | به قلم: محمد صادق خدایی | تا حرف حساب

به نام خدا

شاید مهمترین اتفاق فرهنگی امسال آبادی ما، برگزاری جشنواره ی قرآنی روستای حاجی آباد زرین بود. اتفاق مبارکی که هم بهانه ای برای دیدن چهره های آشنا بود و هم فرصتی برای شکرگزاری نعمتها خدا... چه نعمتی بالاتر از اینکه یک روستای حدودا 270نفری 27 حافظ کل قرآن کریم داشته باشد؟

امکانات و پیشرفتهای مادی یک چیز است، اوج گیری معنوی چیز دیگر! و چه زیبا است اگر در عین محرومی و مهجوری لااقل سرت را بالا بگیری که خدایا شکر! ما به وظیفه ی دینی خود عمل کردیم! خودت دنیایمان را نیز سامان بده!

در دومین روز تعطیلات عید سعید فطر شبستان حسینیه ی حاجی آباد زرین حال و هوای دیگری داشت. قرار بود همه زیر خیمه ی قرآن کریم جمع شوند. و چه تلفیق زیباییست حالا که فکر می کنم! در روز برگزاری جشنواره قرآنی ثقل اکبر و ثقل کبیر یک جا جمع شدند. جشن قرآن در خانه ی اهل بیت!

جشنواره ی قرآنی روستای حاجی آباد زرین مهمانانی عزیز داشت. خانواده ی شهدای آبادی بودند، اهالی ساکن و سابقا ساکن نیز... حافظان قرآن کریم از سراسر استان نیز... جمعی از مسئولان فرهنگی و سیاسی و اجتماعی نیز... خلاصه جمع با شکوهی بود به میمینت نام کلام خدا...

برای من که افتخار مجری بودن در این مراسم را داشتم فرصتی مهیا شده بود که از جایگاه در تک تک چهره ها زل بزنم و سکوتها را ترجمه کنم. یک سکوت فریاد می زد: خدا را شکر. یک سکوت نجوا می کرد: من هم می توانم حافظ قرآن باشم. یک سکوت می گفت: آفرین به دختران این آبادی! یک سکوت زمزمه می کرد: یعنی این حرفها راست است؟ مگر می شود؟ و یک سکوت ادامه می داد: حالا که شده است! و چه زیبا شده است...

جشنواره قرآنی روستای حاجی آباد زرین

این مراسم ابتدا به نوای دل انگیز قرآن کریم که از حنجره ی سیدمصطفی خدایی برمیخاست معطر شد. سپس حجت الاسلام ثقفی مدیر موسسه قرآن و عترت حضرت زهرا(س) از گسترش فعالیتهای این مرکز قرآنی روستایی در شهرستانهای اردکان و میبد گفت و گفت: خدا خودش کار قرآن را سامان می دهد. دعا کنیم که ما سعادت اجرایش را داشته باشیم. کمی بعد حاج فیض الله خدایی دو غزل خواند از عید فطر  و عطر قرآن کریم در روستا... در ادامه دکتر خواجه پیری که از تهران آمده بود از سابقه ی آشنایی خود با دختران و بانوان حافظ این روستا گفت و معلوم شد او بیشتر از ما از جزئیات فعالیتهای قرآنی حاجی آباد زرین باخبر است. حجت الاسلام مطهریان رییس شورای شهر یزد که خود مدیر یکی از مراکز بزرگ قرآنی کشور است هم اخلاص و تلاش قرآنیان ما را ستود. آخرین سخنران نیز حجت الاسلام حاج اسماعیلی بود که از خاطراتش گفت در رابطه با رفت و آمدهای مکررش به این آبادی به واسطه ی چراغ پرنوری که از پرتو قرآن در این گوشه از کویر روشن است.

نماز را که به امامت پدرم در مسجد جامع حاجی آباد زرین خواندیم به بخش اصلی مراسم رسیدیم. تجلیل از بیش از 130 حافظ قرآن موسسه حضرت زهرا(س) در حاجی آباد زرین و میبد و اردکان. نامها چقدر زیاد بود و عجیب... همانجا هم برای نفس گرفتن بین اعلام نامها گفتم که: عجب ترافیکی! خدا کند این ازدحامها همیشه برای امور خیر و پر برکت باشد. مثل امروز...

جشنواره قرآنی روستای حاجی آباد زرین

مراسم به پایان رسید و سفره ی پر برکت ناهار به یمن نام حضرت زهرا(س) گسترده شد. همزمان مهمانانی از تهران مثل حجت الاسلام سعیدی از معاونت قرآن و عترت وزارت ارشاد رسیدند که خودرویشان در مسیر خراب شده بود و تاخیر داشتند. جشنواره ی قرآنی روستای حاجی آباد زرین به پایان رسید ولی حکایت عشق و شور این آیه های صبر و امید را هیچ پایانی نیست... باشد که قدردان باشیم...


 




تاریخ : جمعه 92/6/1 | 7:14 عصر | به قلم: محمد صادق خدایی | تا حرف حساب

 

به نام خدا

این روزها همه جا آکنده از رنگ و بوی سیاست است. مهمترین واقعه ی سیاسی 4 ساله ی کشور در راه است و تمام فکر و ذکرها معطوف انتخابات ریاست جمهوری یازدهم است. ولی نباید از شوراها غافل شویم که نقشی اساسی در روستاها و شهرها ایفا می کند. روستای حاجی آباد زرین نیز از این مسئله مستثنی نیست.

نمی دانم با من هم عقیده هستید یا نه! من فکر می کنم آنچه که مردم ما از دولت و مجلس انتظار دارند در روستاها از شورا و دهیاری طلب می کنند. شورا نقش پارلمان را ایفا می کند و چیزی بیشتر از پارلمان! پارلمانی که هم قانون گذار است و هم انتخاب کننده ی بازوی اجرایی روستا یعنی دهیار.

از قدیم الایام سبک مدیریت حاجی آباد زرین کدخدا محور بوده است. در سالهای قبل از انقلاب اسلامی بزرگترهای آبادی به عنوان کدخدا منصوب می شدند و واسطه ای میان مردم و دولت بودند. شاید مهمترین نقشی که در این میان ایفا می شده اعزام مشمولان  سربازی(اجباری) به یگانهای نظامی بوده و پذیرش مسولان محلی که احیانا سالی سکندری گذرشان به روستا می افتاده! وظیفه ی اول عمدتا با پرداخت پول مرتفع شده و وظیفه ی دوم هم کم و بیش روال طبیعی آبادی بوده و هست.

مرحوم علیِ حسن اولین و باسابقه ترین کدخدای حاجی آباد زرین بوده است. بعد از وی سالها سیدضیاء خدایی و دورانی هم حاج فیض الله خدایی کدخدای حاجی آباد زرین بوده اند.

البته در سالهای انتهایی رژیم پهلوی سبک مدیریتی روستاها به شکل صوری و ظاهری عوض شد و جای مدیریت کدخدا را یک شورای سه چهار نفره به نام انجمن گرفت که ریاست آن با حاج فیض الله خدایی و نایب رئیسی حاج غلامرضا خدایی بود.

بعد از پیروزی انقلاب اسلامی ایران بحث شوراهای اسلامی شهر و روستا جدی شد و نهادهایی مانند جهاد سازندگی و بخشداریها در روستاها انتخابات شورا برگزار کردند و افرادی در دوره های مختلف عهده دار نمایندگی اهالی شدند.

اما شوراهای اسلامی به شکل رسمی در دوره ی ریاست جمهوری آقای خاتمی در دستور کار قرار گرفت و اولین دوره ی آن در سراسر کشور برگزار شد. در طول این سالها نامهای مختلفی عهده دار نمایندگی مردم حاجی آباد زرین در شورا بوده اند که تا آنجایی که یادم می آید عبارتند از: حجت الاسلام حسین ثقفی فرزند مرحوم غضنفر، سیدجواد خدایی فرزند سیدعلم، محمدجواد ثقفی فرزند حاج امین الله، محمدرضا خدایی فرزند حاج فیض الله، حسین خدایی فرزند حاج غلامرضا، علی خدایی فرزند حسین علی اصغر، حجت الله ثقفی فرزند ابراهیم مشهدی، سیدحبیب الله خدایی فرزند سیدحمیدآقا، سید رضا موسوی فرزند سید آغاحسین، و ...

نقطه ی عطف فعالیتهای شوراها تاسیس دهیاری است. دهیاری نهادی اجرایی و دارای بودجه و امکانات است که بسیاری از مشکلات را مرتفع می کند. دهیار فردی منتخب شورای روستا است و نسبت به شورا پاسخگو. اولین دهیار روستای حاجی آباد زرین سیدرضا موسوی بود و پس از او عبدالرضا ثقفی، علی خدایی و هم اکنون علی اکبر ثقفی عهده دار این مسئولیت بودند.

و اما در این دوره هم 7 نفر از کاندیداهای شورا خود رادر معرض انتخاب شما قرار داده اند. محمدرضا خدایی، جواد ثقفی، اصغر اردکانی، حبیب الله خدایی(عبدالرضا)، سیدحسین موسوی(سید اسماعیل)، محمود ثقفی(محمودی) و عباس ثقفی(مرتضی). هرچند نامهای دیگری هم تا پیش از ثبت نام مطرح بودند که بنا به دلایلی در رقابت حضور نیافتند.

چینش افراد و توانایی های منتخبان شورای اسلامی روستای حاجی آباد زرین در انتخابات پیش رو نقش مهمی در تعالی و پیشرفت آبادی دوست داشتنی ما دارد. بیاییم با انتخاب بهترینهای موجود و مهمتر از آن حمایت و همکاری با آنها آینده ای روشن برای حاجی آباد زرین رقم بزنیم.

یا علی مدد...

----------------------------------------------------------------------------------------------
نتایج نهایی شمارش آرای انتخابات شورای اسلامی روستای حاجی آباد زرین
اعضای اصلی:
1) حبیب الله خدایی (124 رای) 

2) سیدحسین موسوی (95 رای)

3) عباس ثقفی (71 رای)

اعضای علی البدل:

4) اصغر اردکانی (56 رای)

5) جواد ثقفی (44 رای)

 6) محمود ثقفی (39 رای)

*محمد رضا خدایی قبل از انتخابات از نامزدی شورای اسلامی روستا استعفا کرد. 




تاریخ : شنبه 92/2/28 | 2:52 عصر | به قلم: محمد صادق خدایی | تا حرف حساب

خاور خانم خدایی

 

به نام خدا

در همان روزهای اولی که مادربزرگ مهربان ما ننه خاور رفت می خواستم مطلبی برایش به یادگار بنویسم. اما تعمدا نگارش را به تاخیر انداختم. تا هم تمرکز بهتری برای نوشتن داشته باشم و هم به واسطه تالمات روحی در بحر اغراق غرق نشوم. توکل بر خدا...

ما در اصل مادربزرگ مادری را 37 سال قبل از دست داده بودیم. مادربزرگی که هنوز 27 سال داشت و کودکانش هم زیر ده سال داشتند... چه برسد به دیدن نوه ها که قسمتش نشد. قلب مهربان ننه فاطمه دچار عارضه ای شد و بعد از یکی دو سال خانه ی آسمانی و در عین حال غریبش را در قطعه ی 4 بهشت زهرای تهران گسترد.

از آن روز ننه خاور تقدیرش شد که به نیابت از دختر مرحومش مادرِ مادر و دایی های ما شود و مادربزرگ آینده ی ما. اما این دومین داغی بود که ننه خاور می دید. پیش از فاطمه ی 27 ساله ننه خاور، ایرانِ 13 ساله اش را نیز که در زیبایی و بلندبالایی زبانزد بود بسمت خدا بدرقه کرده بود.

اما داغ و درد که تمامی نداشت. ننه خاور از آن روزها گذشته دچار امتحانات بزرگتری هم شد و سربلند بیرون آمد. شوهر مهربانش مرحوم اکبر اسدالله در سال 70 بر اثر تصادف پرکشید و هنوز داغ او گرمِ گرم بود که تنها دختر باقی مانده اش خانم جانی نیز در 40 سالگی به پدر پیوست. خدا چه صبری به او داد نمی دانم. نمی فهمم. نوشتن این متن قلب مرا به لرزه درآورده. امان از قلب صبور مادربزرگ ما... همه ی این داغها به کنار... 12 سال قبل روزگار دوباره غارت گری کرد و نوه ی ننه خاور یعنی دایی مرحوم ما شادروان محمدحسین را در 36 سالگی از دستمان گرفت و دیگر در دل ننه خاور جایی نمانده بود که متحمل داغ تازه شود. اما این دل تکه تکه و این قلب مجروح تا آخر عمر هنوز با صلابت بود و شجاع و با عزت... راضی شد به رضای خدا...

ننه خاور یک زن عادی نبود. این را همه می دانند. در عین مهربانی بسیار با عظمت و با هیبت بود. به راستی بزرگ فامیل بود. غرور خاصی در چشمهایش موج میزد که در دیگران ندیده بودیم. قدرت و نفوذ در بین همه داشت. حرفش بی برو برگرد اجرا می شد. مثل یک فرمانده ی مقتدر بود میان ما. فرمانده ای که به موقع تشویق می کرد؛ به موقع تنبیه می کرد؛ به موقع هشدار می داد و به موقع لبخند می زد. بالاخره یک فامیل بزرگ بود و یک ننه خاور. از قدرتش یک چشمه بگویم که خواهر ما که به دنیا آمد و شناسنامه اش را گرفتیم دستور داد که نام باید تغییر کند و تغییر کرد. آنها که نامشان را تعویض کردند می دانند که چه دردسری دارد... دردسرتان ندهم!

همیشه به خودم می گفتم این ننه خاور با همه ی پیرزنها فرق می کند! لباسهای خوب می پوشید. چادر مشکی مرغوب داشت. کیف دستی اش پر پول بود. روغن نباتی لب نمی زد. غذای سرد شده نمی خورد. از بی ادبی و بی شخصیتی متنفر بود  وشدیدا واکنش نشان می داد. عاشق بستنی کیم و کباب کوبیده و خامه بود. حاضر جواب بود و گاهی واقعا جوابهایش دندان شکن بود. عجب شیر زنی بود خدابیامرز که مثل او ندیدم و نخواهم دید...

هرچند وقت یکبار به یزد می آمد و مدتی مثلا دو هفته مهمان ما بود. خیلی خوشحال می شدیم... و خیلی خوشحال می شد... کلا با خانواده ی ما خوب کنار می آمد. بارها با هم به مشهد رفتیم و چقدر خوش می گذشت. البته روزهای عمر هم بالا پایین دارد. در سالهایی دست ما را می گرفت و در سالهایی ویلچرش را هل می دادیم. ولی او همان ننه خاور سابق بود. با همان عظمت. با همان شخصیت غرورانگیز...

وقتی می خواست از خانه ی ما  برود من و راشد دست به کار می شدیم و در اولین حرکت کفش و چادرش را جایی قایم می کردیم که عقل جن هم نمی رسید. تا چند ساعت بیشتر بماند... حالا چند روز است که خانه ی چشم ما را ترک کرده و خانه ی دلمان خراب و ...

بگذریم و بگذرم... از نوروز 88 دیگر ننه خاور را فقط بر تخت دیدیم. سه سال و نیم اخیر به قول خودمان افتاده شد. ولی افتادگی او هزار هزار بار از ایستادگی من و امثال من بهتر بود. من که ذره ای مثل او نیستم. من که ارزشهای او را به دل ندارم. من که افتادم در دام روزمرگی و درس و رفت و آمد و این سمت و آن طرف که یادم رفته آسمان چه رنگی است. من که از طعم زنجبیل بدم می آید. من که نمی دانم امروز چندم ماه است و تا رمضان چند شب باید بخوابیم و بیدار شویم. من که کماچ و قرمه نخورده ام. من که با یک تلنگر می شکنم. من که اختیار دل و عقلم را ندارم. من که خیلی مثل او نیستم! خیلی...

و روزها آمد و آمد. گاهی می گفتند حال ننه خاور خیلی وخیم است... گاهی خبر می آوردند که نه بابا حالش خوب خوب است... گاهی می رفتیم و برایمان اشک می ریخت که نروید و همینجا بمانید... گاهی می رفتیم و فقط نگاهمان می کرد... روزها امد و آمد... اما کار خدا که مثل کارهای ما نیست. مادربزرگ در غروب آفتاب روز ششم محرم از قفس تن پر کشید... و فردا در حسینیه ی حاجی اباد زرین دفن شد... و چه حسینیه ای؟ تا شب هفتم درگذشت ننه خاور شب و روز در کنارت تربتش سوگواری و عزاداری و عرض ارادت به مولای همه مان حسین شهید برقرار بود. تشییع جنازه اش چه باشکوه بود. عاش سعیدا و مات سعیدا...

و حالا ما ماندیم و جای خالی او که پر نخواهد شد. ما ماندیم و بی پناهی در کوچه های آینده... ما ماندیم و حسرتهای بی پایان.. ما ماندیم و خاطرات شیرینی که بی او تلخ تلخ تلخ است. ما ماندیم و غربت... ما ماندیم و خودمان!

این همه پرگویی ام را ببخشید. در این وبلاگ عمومی حس نمی کردم که ننه خاور فقط مادربزرگ من بوده... همه ی اهل حاجی آباد زرین به نوعی فامیل و دوستدار او بودند. از آن گذشته ننه خاور ما نماد نسلی بود که کم کم دارد ناپدید می شود. نسل مادران شگفت انگیزی که دیگر باید در قصه ها بیابیمشان. ننه خاور مادربزرگ من نیست... ننه خاور مادرِ ایران است... ننه خاور مادربزرگ شرق است... و چه زیباست معنای خاور... خاوری که چند روز است در باختر فرو رفته است... 

 




تاریخ : پنج شنبه 91/9/16 | 12:54 صبح | به قلم: محمد صادق خدایی | تا حرف حساب