• وبلاگ : حاجي آباد زرين زير ذره بين
  • يادداشت : ما مانديم و غربت... ما مانديم و خودمان
  • نظرات : 4 خصوصي ، 55 عمومي
  • پارسي يار : 12 علاقه ، 5 نظر
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    سلام
    خدا رحمتشون کنه ... نوشته حس خاصي داشت انگار توي لحظه هايي که نوشته بوديد خواننده هم همراه بود ... شبيه لمس واقعيت براي همين غمش رو ميشد درک کرد ... انشالله در اون دنيا همنشين باشند با امام حسين ع
    اين قسمت :( : ولي افتادگي او هزار هزار بار از ايستادگي من و امثال من بهتر بود. من که ذره اي مثل او نيستم. من که ارزشهاي او را به دل ندارم. من که افتادم در دام روزمرگي و درس و رفت و آمد و اين سمت و آن طرف که يادم رفته آسمان چه رنگي است. من که از طعم زنجبيل بدم مي آيد. من که نمي دانم امروز چندم ماه است و تا رمضان چند شب بايد بخوابيم و بيدار شويم. من که کماچ و قرمه نخورده ام. من که با يک تلنگر مي شکنم. من که اختيار دل و عقلم را ندارم. من که خيلي مثل او نيستم! خيلي...
    يا حق ...
    پاسخ

    سلام بر شما... ممنونم از عنايت شما... آرزومندم که خداوند همه رفتگان شما را مهمان رحمت و مغفرتش بفرمايد... اين نوشته را هم وقتي نوشتم که داشتم از زور نوشتن منفجر مي شدم... هرچند دلم مي خواست خيلي خيلي بيشتر بنويسم ولي... // پاينده باشيد