روزهايمان چگونه مي گذرند وقتي نمي دانيم مسافرمان چگونه روزگار مي گذراند؟...
با سلام خدمت پسر دايي عزيزم ....
ننه خاور يه مادربزرگ نمونه بود . قبلا که من حقير چند سال پيش هر از گاهي مزاحم خانه شما بودم او را ديدم و با او آشنا شدم . يادمه يه روز که ميخواستم از خونه شما برم موقع خداحافظي نميدونم حواسم نبود از روي احترام و خداحافظي به سويش دست دراز کردم سريع دستش را عقب کشيد و با خنده گفت : برو بچه نا محرمي!!! تو کار خدا موندم چند سال بعد قسمت شد داماد خانواده فرزندش حسن آقا شدم و اونوقت حتي تونستم ببوسمش. نميدونم چطوري بگم ولي من موقع مرگ بالا سرش بودم . سه نفس بلند کشيد و ....... خدا رحمتش کنه واقعا دوستش داشتم . انشاالله سر سفره حضرت فاطمه زهرا (س) مهمان بشه. من يقرا الفاتحه مع الصلوات.
سلام
در ابتدا فکر کردم متنتون طولانيه و بعدا ميخوانم ولي وقتي شروع به خواندن کردم تا انتهايش رفتم و شايد اشک بود که در چشمانم حلقه زد
چقدر بزرگند مادربزرگ ها و خيلي سخت است از دست دادن عزيزي که مدت ها در کنارش بودي
و شايد سخت تر ديدن بيماريشان است
وقتي عزيزانمان را از دست مي دهيم متوجه مي شويم چه گوهري داشتيم و شايد روزمرگي ها ما را غافل کرده است.
ولي ايشان و امثال ايشان اينقدر پاک زندگي کردند که از دست دادنشان سخت تر از از دست دادن امثال من است ، بي آلايش زندگي کردند.
زياده گويي مرا ببخشيد، ياد مادر بزرگ خودم هم افتادم.
خدا رحمتشان کند