سفارش تبلیغ
صبا ویژن

حاجی آباد زرین

 

به نام خدا

امسال چه عید خوبی داشتیم... آبادی کوچک ما پر شده بود از آدمهای جور و واجور... از آدمهایی که سالی یکبار آفتابی می شوند... از آدمهایی که در خاطرات ردی کمرنگ داشتند... بهار امسال ما بهتر از سالهای گذشته بود... شکوفاتر از بهار 90... و خاطره انگیزتر از بهار 89

خدا را شکر که کوچه های حاجی آباد زرین در همه ی ساعات روز و البته شب! پر رونق و شلوغ بود... در هر گذر چندین نفر ایستاده یا نشسته عید دیدنی می کردند... خانه ها هم سرشار از محبت و تازگی و دوستی بود... و خدا را شکر که به قول حسینِ علی اصغر: دعوا هم نشد!  تبسم

اگر مثل همیشه بگویم چقدر زود گذشت اغراق نیست. ولی چه کنم که به قول باباجون فیض الله: آدم از دیدنی و باهم بودن سیر نمی شود... آن هم در سالی که به قول احمدِ شیخ: بیابان سبز بود و سنگابها پر آب!

امسال نوروز کویری ما سه روز مهمان عزیزی داشت... و چه خوشبختم من که تولدم نیز بین این سه روز افتاد! مهمان عزیز ما حضرت باران بود... نهم و دهم و یازدهم نوروز باران مهمان ما شد و البته میزبان شادی و شعف ما نیز!

عزیزی باران را از لبهای خشک چاترشو شنیدم در آن روز ابری... که باد می آمد و باران در راه بود... مزرای حسینیا زودتر از ورود باران با خبر شده بود... نخلهای خشک در باد چقدر جست و خیز می کردند! و من می خواستم از این شوق عکس بگیرم! چه خوش خیالم من! سامسونگ را چه به ثبت خیرمقدم گل؟ چشمهای تنگ لنز را چه به دربرگرفتن آسمان کویر حاجی آباد زرین؟ چه خوش خیالم من!

آن روز (نمی دانم یازدهم بود یا دوازدهم!) شاید یک ساعت تمام در مزرای حسینیا بین علفها و کنار نخلها به انتظار باران نشستم. خدا می داند چه عظمتی دارد طبیعت... خدا می داند چه لذتی دارد از جهان بریدن... خدا می داند چه شعوری دارند درختان کویر... خدا می داند چه نازی دارد باران... خدا می داند... من که هنوز گیجم و خواب...

و این رویای مهربان گذشت و تعطیلات نیز... آخر تعطیلات زنگ حساب بوده همیشه برای من... و به یاد لحظه های از دست رفته افتاده ام... و به یاد فرصتهای گذشته... و به یاد دقایق خوب با هم بودن... و به یاد لحظه های سخت دوری از هم... لحظه هایی که باید دل از آسمان پر ستاره ی آبادی بکنی و زورکی بگویی به سیمان و آهن و دود شهر عادت داری... لحظه هایی که باید فقط غرق در خاطرات شوی و از خوبها و خوبیهایشان نقل کنی... نقل قول... نقل قولهایی شیرین و تلخ...

و چقدر تلخ است نقل قول بعدی! : راه رفتنی را باید رفت... (به نقل از بابا، 1391، 1390، 1389، 1388 و همه سال!) دلم شکست

 




تاریخ : شنبه 91/1/19 | 4:10 عصر | به قلم: محمد صادق خدایی | تا حرف حساب

 

به نام خدا

قدیم همه چیز بهتر از حالا بود... حتی خانه های قدیمی! مثل آدمهای قدیمی. شب عید کودکیهای ما رنگ دیگری داشت: خانه ی قدیمی باباجون با آن حیاط و حوض بزرگ و باغچه پر درخت و ایوان بلند و صدالبته باغ جناب که به خانه چسبیده بود.

شب عید یعنی همان خاطرات... شب عید یعنی اتاق شلوغ و پرهیاهوی خانه ی باباجون که از بچه ها و نوه ها پر شده بود... شب عید یعنی پای دراز شده باباجون که تازه درد گرفته بود و ما نوبتی زانویش را می مالیدیم.. شب عید یعنی ننه غزاله که همیشه جای ثابتی داشت کنار سماوری که هیچ وقت خاموش نبود... شب عید یعنی چلو گوشت آهویی که طعم بیابان و باروت تفنگ باباجون داشت... شب عید یعنی زمزمه ی عروسی این عمه یا آن عمو... شب عید یعنی سکوت اجباری به مناسبت رادیو گوش دادن باباجون... شب عید یعنی عکس حاج سیف الله گوشه اتاق... شب عید یعنی پر کردن تند تند دفترچه نوروزی با کمک فاطیِ علی و عمه صدیقه... شب عید یعنی آمدن چند دقیقه ای سید داوود و حسینش به خانه ی باباجون... شب عید یعنی نقشه کشیدن برای خرج کردن عیدیها... شب عید یعنی هزاری سبز تا نخورده... شب عید یعنی تقویم نجومی با کلمات عجیب غریب... یعنی شب عید یعنی خدایا شکرت که تا 13 نوروز حاجی آباد می مانیم!

حالا شب عید یعنی: کجایی خاطرات خوب من... خیلی دلتنگم...

 




تاریخ : پنج شنبه 90/12/25 | 9:26 عصر | به قلم: محمد صادق خدایی | تا حرف حساب

به نام خدا

چند روزی است در خاطراتم دنبال کوچه ها و معابر خاطره انگیز حاجی آباد زرین این نگین سبز کویر هستم... وقتی خیلی در این کوچه ها و گذرها در خیالم بالا و پایین می روم، یک جا نقش ویژه ای دارد و خیلی از شما هم احتمالا آن را به یاد می آورید: چهار راه اندیشه!

ولی کوچه های آبادی که اسم ندارد! حالا چه کسی اولین بار نام این گذر را چهار راه اندیشه گذاشته خدا داند و  خودش! ولی حداقل 20 سالیست که اکثر افراد به خصوص آنهایی که پاتوق روزانه شان آنجا بود این چهار کوچه را به این نام می شناسند.

... و ما کودک بودیم و سرگرم شیطنتهای خودمان و بالا و پیین پریدن و اکتشافات و خرابکاری های همان روزها... گاهی که از همان محل رد می شدیم آدم بزرگهایی را می دیدیم که خیلی جدی و عمیق در حال صحبت کردن هستند. آدم بزرگهایی که اکثرا طلبه و  دانشجو بودند و هنگام رد شدنمان با هم کلمات غلمبه سلمبه ای رد و بدل می کردند که فهمش برای ما آسان نبود!

... و چهار راه اندیشه چهار کوچه ای بود ( و هست ) که محل جدایی اهالی مسجد آبادی بود. کوچه ای از غرب به شرق آبادی که انتهایش به سه سمت دیگر روستا منشعب می شد و جایی بود که دوستان و همراهان از آن نقطه از هم جدا می شدند. و مگر جدا می شدند! گاهی حتی ساعتها به مناظرات سرپایی خود ادامه می دادند و هی حرف می زدند و حرف می زدند!

... عجب معرکه بود این چهار راه اندیشه! این گذر که در ایام عادی خیلی پر رفت و آمد نبود، تعجب می کرد از جمعیت زیاد روزهای نوروز و محرم و بعضی مناسبتهای دیگر حاجی آباد زرین که خیلی هایشان دقایقی را در آن محل به گفتگوهای مختلف می پرداختند. البته بیشتر مباحث سیاسی و فرهنگی بود ولی مسائل روز آبادی هم مشتریهای زیادی داشت...

اما این چهار راه دوست داشتنی همیشه هم دوست داشتنی نبود! علی الخصوص برای برخی از بزرگترها که جوانانشان ساعتها در آن گرفتار بحث بودند و یادشان می رفت که ناهار و شام وقتش گذشته است! در ایام نوروز مخصوصا همیشه افرادی از پی مناظره کنندگان بی حواس می آمدند که : بابا کجایی تو؟ می خوایم ناهار بخوریم! یخ کرد! همه منتظرت هستند! :))

اگر شما هم خاطراتی از چهار راه اندیشه حاجی آباد زرین دارید در قسمت نظرات مرا و مخاطبان را سهیم کنید...




تاریخ : سه شنبه 90/11/11 | 11:45 صبح | به قلم: محمد صادق خدایی | تا حرف حساب

محرم امسال هم جای سید داوود خالیست

به نام خدا

یاران همراه سلام. این روزها تپش متفاوت قلب من و شما نوید روزهای دیگری را می دهد. شبهای محرم در راه است و ما از راه مانده در سربالایی تند جاده های زندگی منتظرش هستیم. پیشاپیش این ماتم پویا و این غم زیبا را به همه ی خادمان و محبان و یاوران اباعبدالله تسلیت عرض می کنم.

در ذهنم دنبال سوژه برای نوشته جدید می گشتم و مدتها در روزهای گذشته سیر کردم. به روزهای کودکی رسیدم و حال و هوای محرم روستای حاجی آباد زرین... همیشه در خاطراتم به این صحنه برخورد می کنم که غروب یکی از روزهای محرم است و دسته ی عزاداران در حال عبور از کوچه ای تنگ و بوی خوش اسفند و صدای حزین نوحه مهمان خاطراتم هستند... یارب عزای کیست که در دشت کربلاست؟ ماتم نشین ملائک و صاحب عزا خداست...

چیزی که همیشه در این خاطرات نه چندان قدیمی حضور ثابت دارد مرحوم سید داوود موسوی است... هنوز هم که دارم به آن روزها فکر می کنم آن پیرمرد لاغر و سپید موی و روی را می بینم که به بچه ها زنجیر می دهد و راه دسته را باز می کند و صف عزاداران جدش را مرتب می کند...

نمی دانم محبت سید داوود به من از دوستی دور و دراز با پدربزرگم حاج فیض الله نشات گرفته بود یا از روزهایی که برای معالجه چشمش در یزد مهمان خانه ی ما بود... همان روزهایی که خواهر کوچکم فاطمه برای صدا زدن نام آن پیرمرد دوست داشتنی نام او و پدر بزرگم را (سید داوود و فیض الله) قاطی می کرد و می گفت: سِدُّ الله !!! و ما و سید داوود چه ذوقی می کردیم از شیرین زبانی دختر کوچولویی که تازه حرف می زد...

ولی این محبت دو طرفه بود... سید داوود برای من و برادرم راشد روی باز و نگاه مهربانی بود که هنوز هم یادش برایمان صمیمی است و قدیمی نشده است.

و باز می خواهم در آن خاطرات قدم بزنم... در روزهای 12 سالگی که برای اولین بار به خودم جرات دادم و در میدان حاجی آباد زرین نوحه خواندم... برای یک بچه حتما کار سختی است ولی به جز لطف خدا و حمایت والدین و پدربزرگ که خود از پیشکسوتان ذکر مصائب مولاست، یک مسئله ی دیگر برایم امید بخش بود و آن حمایت و پشتگرمی های سید داوود بود. همیشه بعد از نوحه خواندن من خودش را کنارم می رساند و می گفت: آفرین... احسنت... روشنم کردی... زنده ام کردی...

اما این روزها کجایی سید داوود؟ مزارت در شبستان میدان است ولی در شبهای آینده حتما روحت بین عزاداران و سیاهی لشگر اباعبدالله چرخ می زند و حرکت می کند... امسال هم مثل همیشه بعد از هر نوحه خواندن حضور گرم تو را کنارم حس خواهم کرد و با دل می شنوم که می گویی: روشنم کردی... زنده ام کردی...

تو زنده هستی سید داوود... حداقل در یاد من و به یادت همان نوحه ی همیشگی را در شب تاسوعا خواهم خواند: والله ان قطعتموا یمینی... انی احامی ابدا عن دینی...

 

 




تاریخ : دوشنبه 90/8/30 | 5:3 عصر | به قلم: محمد صادق خدایی | تا حرف حساب

حاجی آباد زرین

به نام خدا

سلام و درود بر شما مخاطبان عزیز. امیدوارم پاییز زیبایی را آغاز کرده باشید ولی دلهایی همیشه بهار داشته باشید. امروز به یاد صحبت قدیمی ترها در مورد رسوم گذشته افتادم. یکی از مواردی که به کرات شنیده ام شب نشینیهای جالب اهالی حاجی آباد زرین در روزگاران تقریبا قدیم است.

نبودن وسایل ارتباط جمعی و مهمتر از همه برق باعث می شد که در گذشته مردم تا دیر وقت بیدار نمانند. ولی آنها قبل از خوابیدن یک سرگرمی پسندیده و زیبا داشتند که باور کنید این روزها بسیاری از ما طعم شیرین آن را نچشیده ایم. در اوایل شب خانواده ها به طور کامل ( به قول قدیمی ها از شیرو تا پیرو! ) به خانه ی همسایه ها و اقوام می رفتند و در فضای صمیمی و با صفای آن روزها ساعتی به دیدار و گفتگوی دوستانه می پرداختند و روحیه ای سرشار از محبت و صمیمیت به ارمغان می آوردند.

یکی از قدیمی ها می گفت چون برق نبود و کوچه ها تاریک بود مردم آتش را در لیف خرما می گرداندند و راه خود را تا خانه ی همسایه روشن می کردند.

قسمت جالب هم این بود که بچه های کوچک را در مسیر سوار فرغون می کردند تا بچه ها علاوه بر لذت هم بازی شدن با بچه های دیگر فرغون سواری ویژه ای را هم در تاریک و روشن کوچه های خاکی آبادی قدیم تجربه کنند. خوش به حالشون!

ولی به نظر شما پذیرایی این شب نشینی ها چه بود؟ خیلی ساده و خودمانی! یک دیس خرما می آورند و با هم می خوردند و البته گل می گفتند و گل می شنفتند. آخ که چقدر دلم تنگ است برای آن صمیمیتهای بی چشمداشت و خاکی اجدادمان...

ولی حالا به برکت ورود فناوری های مختلف و به بهانه ی مشغله های بیخود و مشکلات الکی که دست ساز بی سلیقگی خودمان هستند سال به سال از همسایه های خود خبر نداریم. چرا خجالت نمی کشیم از اینکه در یک روستای کوچک به دیدن همسایه و قوم و خویش نزدیکمان سالی یکبار هم نرفتیم در حالیکه او اتفاقا یا روبروی ما خانه دارد یا دیوار به دیوار هستیم!!!

در عید نوروز هم که دیگر سال به سال بی رونق تر می شود آمدن بچه ها و نوه ها و مسافرین بیرون از روستا را بهانه می کنیم و از عدم صله رحم ککمان هم نمی گذرد... ای روزگار بی وفا!

کجایید اهالی 50، 60 سال قبل که ببینید بچه های شما دیگر کم کم هم را نمی شناسند و تقصیری هم ندارند بیچاره ها... ندیدند هم را تا به یاد بیاورند...

خدایا به ما رحم کن...

 




تاریخ : سه شنبه 90/7/19 | 2:25 عصر | به قلم: محمد صادق خدایی | تا حرف حساب