به نام خدا
روز عاشورا همیشه در پایان عزاداری دسته ی زنجیرزنی خالو سیدجواد کمی قبل از خواندن واغریبای معروف این نوحه را میخواند: زینبِ مضطرم... الوداع الوداع... مهربان خواهرم... الوداع الوداع... حالا چند روز است که محرم نیست ولی خالو برای آخرین بار الوداعش را خوانده است. الوداعی که اشک همه را درآورده است.
من همیشه فکر میکنم وقتی دکترها علت واقعی یک بیماری را نمیفهمند میگویند سرطان است! سرطان یک موجود ناشناخته است که به برخی آدمها حمله میکند. آدمها هم آدمند دیگر. چه بکنند در این جدال نابرابر؟ جز اینکه الوداع را بخوانند و از دسته کنار بروند. به همین راحتی.
سیدجواد علم هم مثل بقیه. مثلِ حبیب علی اصغر. که سرطان نیرویش را گرفت. سلامتی اش را گرفت اما لبخندش را نه. اصلا مثل خود علی اصغر. که سرطان قوتش را گرفت. حوصله اش را گرفت اما لبخندش را نه. سرطان هم تا جایی دستش میرسد. چیزهایی هست که دست خداست. مثل همین لبخند که احسن الخالقین آفرینش است. و هیچ موجود ناشناخته ای نمیتواند بگیردش حتی اگر سرطان باشد.
سیدمصطفی بی موقع زنگ زد. دلمان لرزید. پدرم داشت صحبت میکرد که دیگر نتوانست صحبت کند و گریه میکرد. من گوشی را گرفتم. سیدمصطفی هم نمیتوانست صحبت کند و گریه میکرد. اما من میتوانستم. نمیدانم چرا در مواقعی که زبان همه بسته میشود من تازه زبان باز میکنم. بعضی تواناییها هم وبال گردن است. بگذریم...
از آن وقتی که من یادم میآید یک سید کوتاه قامت ریش بلند بود که وسط دستهی عزاداران حسینی حاجیآباد زرین نوحه میخواند. شال و کلاه سبز داشت. وقت نوحه خواندن تحرک خاصی داشت و دستهایش را متناسب با ضرب شعر بالا و پایین میآورد. بعدا فهمیدم سیدجواد علم همین است. نوحههای سنتی راست کارش بود و سنگین و رنگین میخواند. توی شورای اسلامی هم عضو بود و خودش هم یک نیسان زرد قدیمی داشت. گواهینامهاش را هم عوض نکرده بود. عکسش را نمیشناختی و آن بالا آرم شیر و خورشید در کار بود و خلاصه همه چیز تصدیقش همایونی بود! تا همین چند سال قبل که آمد یزد و با هم رفتیم برای تعویض گواهینامه. فکر کنم آخرین باری بود که مهمان ما بود. خوب یادم میآید...
این سیدجواد ما فقط دایی بچههای سیدمحمدحاج آقا و بچههای رضا آقاسِین بود ولی همهی اهالی میگفتنش دایی سیدجواد یا خالو جواد! او هم به هرکس میرسید میگفت چطوری دایی؟ یا خالو حالت چطوره و از این حرفها. شهادت میدهم که یادم نمیآید که در آبادی ما کسی تا این حد با مردم صمیمی باشد و همه خود را به او نزدیک ببینند. جوان و پیر و زن و مرد با اون یکی بودند و او با آنها یکی بود. سیدجوادِ عَلَم انگاری عضو غیر رسمی همهی خانهها بود و محرم تمام اهالی. چقدر این عضویت و محرمیت خوب است.
بهرحال حالا خالو نیست و آدم نمیتواند باور کند که نیست. این روزها به هر بهانهای یادش میافتیم. اگر نیسان ببینیم. اگر شال سبز جایی به چشممان بخورد. اگر کسی بعد از نماز مغرب "ولاحول و لا قوة الا بالله العلی العظیم" را بلند بخواند. اگر به عکسهای قدیمی نگاه کنیم. اگر سیدمصطفی و سیدمجتبی را ببینیم... نگذارید به حساب مردهپرستی ما. نه. حساب خالو با دیگران فرق داشت... ساده بود... دوستمان داشت... دوستش داشتیم... دوستش داریم...
.: Weblog Themes By Pichak :.