* بانوی مهربان شادروان زیبا خانم ثقفی مادر چهار حافظ کل قرآن کریم و فرزندانی صالح و ارزشمند چندی پیش ما را تنها گذاشت. ایشان عمه ی مادر بنده بودند و همه او را عمه زیبا صدا میزدیم. و چه نام متناسبی داشت.
به نام خدا
من گاهی که ناگهان از خواب بیدار میشوم حس عجیبی دارم. در مرز خواب و بیدار دنیا عجیب است. نه آنقدر بیداری که هوشیار باشی و نه آنقدر خواب که هیچ چیز را نفهمی. هرچه هست انگار روی ابرها آرام گرفته ای و منتظری از آن بالا بیفتی پایین. دلهره داری. و نمیدانی دلهره چیست. وقتی نوزاد باشی دلهره یعنی 20 سانت فاصله از مادرت... کودک که شدی دلهره یعنی رد شدن تنهایی از کوچه ی تاریک... نوجوان میشوی و دلهره را با صبح شنبه ی معلم ریاضی تجربه میکنی... هی بزرگتر میشوی و هی دلهرههایت کوچکتر میشوند... اما چه فایده برادر؟ مگر همین یک بار و دوبار است دلهره؟ تو هیچ وقت دلهره را نمیفهمی... تو اصلا هیچ وقت نمیفهمی...
خدا خودش شاهد است به دلهره های ما... مثل چند هفته پیش که ما پشت شیشه تو را نگاه میکردیم و دلهره داشتیم... حسین دلهره داشت... محمدرضا دلهره داشت... خواهرها دلهره داشتند... پرستارها دلهره داشتند... اما تو نه! آرام و راحت به خواب رفته بودی زیبا من... انگار نه انگار... راحت و آسوده... بی خیال دنیا... بی خیال اشکهای پیدای حسین... بی خیال اشکهای پنهان من... بی خیال بچه ای که بیرون بیمارستان دعا میفروخت... بی خیال ماموران بیمارستان که میگفتند: خانمها و آقایان بفرمایید وقت ملاقات تمام است... و کسی نایی نداشت بگوید بفرماییم کجا؟ نه واقعا کجا؟ این را چشمهای ما میگفت وقتی پرده های ICU را میکشیدند و همه چیز آبی میشد...
بله عمه زیبا... حالا که رفته ای باید اینها را بدانی. از کدام معلوم دایی محمد حسین از تو نپرسد این چیزها را؟ معلوم است که میپرسد. خودت اگر جای او بودی نمیپرسیدی؟ بخدا میپرسیدی! مثلا میپرسیدی کجا بودی بعد از 14 سال؟ خوبی؟ آن طرفها چه خبر؟ راستی مژگان من چطور است؟ خودمانیم عمه زیبا! چقدر باید جواب بدهی... شاید هنوز هم صحبت تان تمام نشده باشد...
دکترها مثل همیشه حرفهایی میزنند که آدم نمیفهمد... شاید خودت هم نفهمیدی چه شد واقعا! ما هم نفهمیدیم... اول گفتند مفضل زانو را عوض میکنی... مثل هزار نفر دیگر... بعد گفتند بعد از عمل حالت مساعد نبود... بعد گفتند ایست قلبی! تند گفتند کما! یا حضرت زهرا! این خبرها را چطور در روز روشن به ما دادند؟ اصلا فرصت ندادند خبر را هضم کنیم. همینطور تند تند... مگر آدم چقدر ظرفیت دارد برای شنیدن این حرفها! خوش به حال بچه ها که نگهبانها نمیگذارند به بیمارستان وارد شوند... حالا فهمیدم سر این کار چیست...
بله عمه زیبا... حالا که رفته ای باید اینها را بدانی. مثلا باید بدانی که در یکی از همان 8 شب تاریک که به خواب رفته بودی از کنار بیمارستان رد میشدم... ناگهان این بیتها همینطوری به ذهنم رسید و هی تا خانه آن را تکرار کردم: زیبای من، زیبای من، زیبای من / ای عشق تو دنیای من، زیبای من / بیدار شو از خواب نازت نازنین / بیداری ات رویای من، زیبای من... در این چند روز این عبارتها شده بود ورد زبان من... و ورد زبان پدرم حدیث کساء بود... گاهی بعد از نماز صبح... گاهی قبل از نماز مغرب... و گاهی از پشت همان شیشه ای که دوستش نداریم...
بله عمه زیبا... حالا که رفته ای باید اینها را بدانی. روز هشتم که با پدرم به بیمارستان آمدیم چقدر سخت بود... همه میدانستند و ما بیخبر... پله ها را مثل هر روز بالا رفتیم... من جلوتر و پدرم عقبتر... با خودم گفتم: چرا امروز خلوت است اینجا؟ خیر است! به راهرو ICU رسیدیم. دوباره با خودم گفتم: چرا اینقدر خلوت است؟ همیشه که همین یک بیمار بیشتر از همه ی بیماران این بخش عیادت کننده داشته! نزدیکتر رفتم... پرده ی آبی کشیده شده بود! دنیا روی سرم خراب شد... اما باز نا امید نشدم... با خودم گفتم نکند بهتر شدی! حتما به بخش بستری بردندت! هم امیدوار بودم و هم نا امید... لحظات سختی بود... زنگ پرستاران را زدم... ضربان قلبم به همهی بدنم سرایت کرده بود... قلبم در سرم میزد... در دستم میزد... در پاهایم میزد...گفتم ببخشید... خانم زیبا ثقفی؟ گفت: چه نسبتی دارید با ایشون؟ فهمیدم... شانه هایم سرد شد... به پدرم نگاه کردم... هیچ چیز نگفت... هیچ چیز نگفتم... بیرون رفتیم و روی نیمکت نشستیم... عده ای با گل و شیرینی به بخش زایمان میرفتند... پدرم با بغض گفت: انا لله و انا الیه راجعون... چقدر این آیه قشنگ است.
قشنگی فقط در شادی نیست... در این است که از صبر حسینِ زیبا درس بگیری... در این است که یاد بگیری از حاج محمدعلی که وقتی خیلی بیتاب میشد زمزمه میکرد: گفتم به فلک دلت به حال که بسوخت... فریاد برآورد که زینب زینب... در این است که ادب مردم حاجیآباد زرین را به این بانوی مهربان مشاهده کنی... در این است که روز دفن زیبا بیفتد در روز شهادت امام صادق... در این است که یادت بیفتد خوبیهای انسانها را... در این است که بفهمی چقدر آدمها را دوست داری... قشنگی فقط در شادی نیست... قشنگی در دلتنگی هم هست... در صبر هم هست... در نوازشهای خدا هم هست...
و تو هم هستی. مگر محمدحسین نیست؟ مگر شهید عباس نیست؟ مگر ننه خاور نیست؟ شما همه هستید و ما نیستیم... ای روحهای مهربان... برای شادی ما فاتحه ای بخوانید...
.: Weblog Themes By Pichak :.