نوروز حال آدم را تازه نکند که نوروز نیست. روز از نو است! ولی من شهادت میدهم در تمام این سالها روزمان نو شده به برکت این روزها. ذهن من خاطرات نوروز را بیشتر نگه میدارد. حق هم دارد! چون در همین نوروز به دنیای شما آمدم. پس پُر بیراه نیست که به بهار و نوروز تعصبی دیگر داشته باشم و بیشتر به آن فکر کنم. اصلا علت ناسازگاری من با فصل پاییز همین است.
غیر از همان سال 67 من تمام نوروزها را در حاجیآباد زرین گذرانده ام. به امید خدا امسال هم همینگونه است. اصلا نوروز را در جای دیگری بودن برای من تعریف نشده است. درست مثل محرم! مگر میشود ایام عید و محرم را جای دیگری بود! بچه تر که بودم با خودم فکر میکردم: مگر جای دیگری هم عید و محرم هست؟!
روزها گذشته است ولی به روزگار اعتباری نیست. بیشتر از آن به اهل روزگار. چقدر آدمها عوض میشوند. چقدر رنگها عوض میشوند. چقدر اخلاقها بالا و پایین میشوند. خب طبیعی هم هست. من لبخندهایی را میشناسم که دیگر صاحب خود را نمیشناسند. من اشکهایی را میشناسم که سالها است بر گونه نلغزیده اند. من عشقهایی را میشناسم که دیگران با آنها غریبی میکنند. روزها همدست روزگارند دیگر. رفت و آمدشان به فرمان اوست. روزگار هم که گفتم اعتباری ندارد.
نوروز حاجیآباد زرین همیشه برای من مفهومهای خاصی داشته و دارد. گاهی وسط پاییز ذهنم میرود به شب عید سالها قبل! این خاطره است یا یک حس خوشایند بازسازی شده؟ نمیدانم! فقط میدانم آنچه در فکر من است خوشایند است. من به این نوروز میگویم! همین حس خوشایند. حالا شاید اگر بنشینیم و درباره اش حرف بزنیم به این نتیجه برسیم که نه اصلا چنین چیزی هیچ وقت وجود خارجی نداشته است.من بچه بودم و فقط زیبایی هایش را میدیدم! درست در همان وقت شاید بزرگترهای من به خودشان میگفتند: الان که حال و هوای عید نیست! یادش بخیر بچگیهای خودمان!
یکبار روز عید شلوارم را کنار آتش سوزاندم! با اینکه مادرم گفته بود دنبال آتش بازی و اینها نرو! ولی همیشه مادرها میگویند و بچه ها نمیشنوند! انقدر که شلوارشان میسوزد! حالا یک اصطلاح کلیشه ای که به نمایندگی از ناخودآگاه جمعی دارد خودش را به زور در این متن جا میدهد این است که: اشکالی ندارد! دعا کن دلت نسوزد!
من همیشه مهمانان نوروزی حاجی آباد زرین را سرشماری میکنم. اگر تعداد بالا باشد حس نامزد پیروز انتخابات ریاست جمهوری را دارم در صبح اعلام نتایج! اگر تعداد کم باشد احساس میکنم پدر پیری هستم که 100 بچه و نوه و نتیجه را تدارک دیده و شب عید تنها کنار قرآن و ماهی به ساعت نگاه میکند! اصلا یکی نیست به من بگوید این چیزها بتو چه بچه؟ همه جا آسمان همین رنگ است! مردم دنبال تنوع هستند و نمیخواهند مثل تو 13 روز –ببخشید 23 روز!- تعطیلات را در روستا بگذرانند! آخر دریایی! جنگلی! جزیره ای!
نگفتم روزگار اعتبار ندارد؟ بفرما! اگر کل عید را حاجیآباد نباشی که نمیتوانی هر دم و ساعت به یاد ننه خاور بیفتی! هم به یاد خودش هم به یاد عیدی و گردوهای عیدش! نمیتوانی از یک قاب عکس سالها خاطرات دایی محمدحسین را مرور کنی! نمیتوانی لبخند معرفت و مردم داری میرزا علیاصغر را بازنشر کنی در سال تحویل! نمیتوانی بوی تند قلیان همیشه چاق کدخدا سیدضیا را به یاد بیاری! چرا اصلا راه دور برویم؟ نمیتوانی تیم خداداد را راه بیندازی و از تیم دلاور 15 تا گل بخوری و بعد بگویی: هدف ما بردن نبود! همین که بچهها چند بار با دست و شوق فریاد میزدند: خدادادددد! خداداددددد! هی هی! برای ما بس است!
حالا خودت قضاوت کن! یک سال است و یک نوروز! یک نوروز است و یک حاجیآباد! خود دانی!
به نام خدا
در همان روزهای اولی که مادربزرگ مهربان ما ننه خاور رفت می خواستم مطلبی برایش به یادگار بنویسم. اما تعمدا نگارش را به تاخیر انداختم. تا هم تمرکز بهتری برای نوشتن داشته باشم و هم به واسطه تالمات روحی در بحر اغراق غرق نشوم. توکل بر خدا...
ما در اصل مادربزرگ مادری را 37 سال قبل از دست داده بودیم. مادربزرگی که هنوز 27 سال داشت و کودکانش هم زیر ده سال داشتند... چه برسد به دیدن نوه ها که قسمتش نشد. قلب مهربان ننه فاطمه دچار عارضه ای شد و بعد از یکی دو سال خانه ی آسمانی و در عین حال غریبش را در قطعه ی 4 بهشت زهرای تهران گسترد.
از آن روز ننه خاور تقدیرش شد که به نیابت از دختر مرحومش مادرِ مادر و دایی های ما شود و مادربزرگ آینده ی ما. اما این دومین داغی بود که ننه خاور می دید. پیش از فاطمه ی 27 ساله ننه خاور، ایرانِ 13 ساله اش را نیز که در زیبایی و بلندبالایی زبانزد بود بسمت خدا بدرقه کرده بود.
اما داغ و درد که تمامی نداشت. ننه خاور از آن روزها گذشته دچار امتحانات بزرگتری هم شد و سربلند بیرون آمد. شوهر مهربانش مرحوم اکبر اسدالله در سال 70 بر اثر تصادف پرکشید و هنوز داغ او گرمِ گرم بود که تنها دختر باقی مانده اش خانم جانی نیز در 40 سالگی به پدر پیوست. خدا چه صبری به او داد نمی دانم. نمی فهمم. نوشتن این متن قلب مرا به لرزه درآورده. امان از قلب صبور مادربزرگ ما... همه ی این داغها به کنار... 12 سال قبل روزگار دوباره غارت گری کرد و نوه ی ننه خاور یعنی دایی مرحوم ما شادروان محمدحسین را در 36 سالگی از دستمان گرفت و دیگر در دل ننه خاور جایی نمانده بود که متحمل داغ تازه شود. اما این دل تکه تکه و این قلب مجروح تا آخر عمر هنوز با صلابت بود و شجاع و با عزت... راضی شد به رضای خدا...
ننه خاور یک زن عادی نبود. این را همه می دانند. در عین مهربانی بسیار با عظمت و با هیبت بود. به راستی بزرگ فامیل بود. غرور خاصی در چشمهایش موج میزد که در دیگران ندیده بودیم. قدرت و نفوذ در بین همه داشت. حرفش بی برو برگرد اجرا می شد. مثل یک فرمانده ی مقتدر بود میان ما. فرمانده ای که به موقع تشویق می کرد؛ به موقع تنبیه می کرد؛ به موقع هشدار می داد و به موقع لبخند می زد. بالاخره یک فامیل بزرگ بود و یک ننه خاور. از قدرتش یک چشمه بگویم که خواهر ما که به دنیا آمد و شناسنامه اش را گرفتیم دستور داد که نام باید تغییر کند و تغییر کرد. آنها که نامشان را تعویض کردند می دانند که چه دردسری دارد... دردسرتان ندهم!
همیشه به خودم می گفتم این ننه خاور با همه ی پیرزنها فرق می کند! لباسهای خوب می پوشید. چادر مشکی مرغوب داشت. کیف دستی اش پر پول بود. روغن نباتی لب نمی زد. غذای سرد شده نمی خورد. از بی ادبی و بی شخصیتی متنفر بود وشدیدا واکنش نشان می داد. عاشق بستنی کیم و کباب کوبیده و خامه بود. حاضر جواب بود و گاهی واقعا جوابهایش دندان شکن بود. عجب شیر زنی بود خدابیامرز که مثل او ندیدم و نخواهم دید...
هرچند وقت یکبار به یزد می آمد و مدتی مثلا دو هفته مهمان ما بود. خیلی خوشحال می شدیم... و خیلی خوشحال می شد... کلا با خانواده ی ما خوب کنار می آمد. بارها با هم به مشهد رفتیم و چقدر خوش می گذشت. البته روزهای عمر هم بالا پایین دارد. در سالهایی دست ما را می گرفت و در سالهایی ویلچرش را هل می دادیم. ولی او همان ننه خاور سابق بود. با همان عظمت. با همان شخصیت غرورانگیز...
وقتی می خواست از خانه ی ما برود من و راشد دست به کار می شدیم و در اولین حرکت کفش و چادرش را جایی قایم می کردیم که عقل جن هم نمی رسید. تا چند ساعت بیشتر بماند... حالا چند روز است که خانه ی چشم ما را ترک کرده و خانه ی دلمان خراب و ...
بگذریم و بگذرم... از نوروز 88 دیگر ننه خاور را فقط بر تخت دیدیم. سه سال و نیم اخیر به قول خودمان افتاده شد. ولی افتادگی او هزار هزار بار از ایستادگی من و امثال من بهتر بود. من که ذره ای مثل او نیستم. من که ارزشهای او را به دل ندارم. من که افتادم در دام روزمرگی و درس و رفت و آمد و این سمت و آن طرف که یادم رفته آسمان چه رنگی است. من که از طعم زنجبیل بدم می آید. من که نمی دانم امروز چندم ماه است و تا رمضان چند شب باید بخوابیم و بیدار شویم. من که کماچ و قرمه نخورده ام. من که با یک تلنگر می شکنم. من که اختیار دل و عقلم را ندارم. من که خیلی مثل او نیستم! خیلی...
و روزها آمد و آمد. گاهی می گفتند حال ننه خاور خیلی وخیم است... گاهی خبر می آوردند که نه بابا حالش خوب خوب است... گاهی می رفتیم و برایمان اشک می ریخت که نروید و همینجا بمانید... گاهی می رفتیم و فقط نگاهمان می کرد... روزها امد و آمد... اما کار خدا که مثل کارهای ما نیست. مادربزرگ در غروب آفتاب روز ششم محرم از قفس تن پر کشید... و فردا در حسینیه ی حاجی اباد زرین دفن شد... و چه حسینیه ای؟ تا شب هفتم درگذشت ننه خاور شب و روز در کنارت تربتش سوگواری و عزاداری و عرض ارادت به مولای همه مان حسین شهید برقرار بود. تشییع جنازه اش چه باشکوه بود. عاش سعیدا و مات سعیدا...
و حالا ما ماندیم و جای خالی او که پر نخواهد شد. ما ماندیم و بی پناهی در کوچه های آینده... ما ماندیم و حسرتهای بی پایان.. ما ماندیم و خاطرات شیرینی که بی او تلخ تلخ تلخ است. ما ماندیم و غربت... ما ماندیم و خودمان!
این همه پرگویی ام را ببخشید. در این وبلاگ عمومی حس نمی کردم که ننه خاور فقط مادربزرگ من بوده... همه ی اهل حاجی آباد زرین به نوعی فامیل و دوستدار او بودند. از آن گذشته ننه خاور ما نماد نسلی بود که کم کم دارد ناپدید می شود. نسل مادران شگفت انگیزی که دیگر باید در قصه ها بیابیمشان. ننه خاور مادربزرگ من نیست... ننه خاور مادرِ ایران است... ننه خاور مادربزرگ شرق است... و چه زیباست معنای خاور... خاوری که چند روز است در باختر فرو رفته است...
.: Weblog Themes By Pichak :.