سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

به نام خدا

مستقیم باید رفت سر اصل مطلب... چرا که اصل مطلب مدتی است مستقیم رفته سراغ اصل وجود ما... اصل مطلب جان ما را نشانه رفته است... اصل مطلب ما چیست؟! بله... جاده!

همین اول تکلیف خودم را روشن کنم و خودم و شما را خلاص... من از مفاهیم فنی جاده سازی و اصطلاحات تخصصی آن چیزی نمی دانم... نه رشته ی تخصصی من مهندسی عمران است و نه در جریان مستقیم کارهای عمرانی بوده ام... آخرین و مهمترین ارتباط من با این مفاهیم به دوره ی دبیرستان بر می گردد و دیپلم ریاضی فیزیک! ولی من در این نوشته دنبال مفاهیم منطقی هستم و استدلالهای وجدانی... چنان که افتد و دانی!

جاده ی ارتباطی روستای حاجی آباد زرین به شهر اردکان استان یزد همان اصل مطلب است! بارها در همین وبلاگ به آن اشاره کرده ام در حدی که مخاطبان غیر حاجی آبادی هم که به نحوی خواننده ی من هستند از جزییاتش باخبرند! شما مخاطب حاجی آبادی که دیگر با آن زندگی کرده اید و کابوسش بارها رویایتان را پریشان کرده است!

این جاده ی روستایی را دست کم نگیرید! دو رییس جمهور این مملکت تا بحال راساً دستور اتمام فوری آن را صادر کرده اند! چقدر هم مسئولین استانی و شهرستانی فوری اتمامش کردند!!!

خنده ام می گیرد وقتی یادم می آید که یکی از مسئولین شهرستان از دهنش در رفته بود که: جاده ی حاجی آباد زرین بودجه ی ملی دارد و ادامه یافتن مستمر عملیات عمرانی در آن خیلی هم بد نیست!

عمو رضا می گفت: این جاده از زمان قدیم که اجداد ما با شتر از آن عبور می کردند همینطور بوده است... با همین پیچ و تاب! لطفی که در این سالها کرده اند ریختن آسفالت سرد بوده روی همان خط! و من هم می گویم: آسفالت سرد هم که از اسمش معلوم است! مثل غذای سرد است! مثل برخورد سرد! مثل احوال پرسی سرد! آبی از آن گرم نشده و نمی شود...

از حق نگذرم... همیشه در این سالها از عنایت دولتهای مختلف جمهوری اسلامی بودجه های مناسبی اختصاص یافته ولی وقتی نظارت نباشد انگار نه انگار... گاهی در این جاده پیمانکار و ناظر یک نهاد بوده! گاهی در این جاده لکه ها را با پارچ دوغ آب سیمان گرفته اند! گاهی در این جاده گریدرها از سواری سبقت گرفته اند!!! نه زیر سازی مناسبی... نه گرفتن پیچهای خطرناک... نه عرض مطمئنی... نه ضمانتی... و تو چه می دانی از مسائل فنی و مهندسی و حقوقی!!!

و چه جاده ای... شوماخر را هم بیاری چپ می کند! وای به حال رانندگی من و امثال من... گاهی که مکانیکی برویم می فهمیم که چه بر سر چارچرخ مان آمده... از زیر چاله ی مکانیکی راحت تر می شود فهمید که چند تا پیش افتاده و چند جا شکسته! تا باشد از این شکستگی ها... تا باشد از این شکستگی ها... تا باشد از این شکستگی ها...

تکرار سه باره ی عبارت قبل بی دلیل نبود... چرا که به قسمت تلخ داستان هم مجبورم اشاره کنم... در این سه چهار سال اخیر چقدر دلمان را شکستند به خبرهای تلخ ناگهانی... همین بهار قبل مگر نبود که در اولین پیچ جاده پرایدی واژگون شد و علی ثقفی را دیگر ندیدیم؟ مگر مدتی بعد درست در همان محل کف ماشین سیدمرتضی آفتاب را ندید؟ مگر قبل از رمضان دیوانه نشدیم از خبری که هنوز باورمان نشده؟ مگر نگفتند که ال 90 دکترمهدی چند دور در آن پیچ دیگر معلق زده و همسر جوان و فرهیخته اش به انتهای مسیر نرسید؟ مگر روز عید فطر امسال دوباره دلمان نلرزید وقتی شایع شد که سیدمجتبی هم از یک پیچ دیگر این جاده ی کذایی چپ کرده و برای بچه ی چهار ساله اش که در کما رفته دعا کنید؟ و خدا را شکر که دعا کردیم و این بار خدا دستمان را خالی برنگرداند... از این قصه های وحشتناک در این سالها کم نداشتیم...

امان از دست پیمان کاران! از اسمش معلوم است! پیمان بسته است. و باید سر پیمان بماند... خدا کند که مانده باشند... خدا کند که بمانند... قضاوت نمی کنم... ولی می دانم که اگر بر سر پیمانی که خود امضا کرده اند نمانند: وای اگر از پس امروز بُوَد فردایی...

فقط یه حرف دگر به همه... به همه... به همه... حاجی آباد زرین 11 شهید تقدیم اسلام کرد... بی چشمداشت... ولی ما نتوانستیم بعد 30 سال یک جاده ی روستای بسازیم... میلیاردها تومان بودجه ی بیت المال هم صرف کردیم... لااقل در مواجهه با خانواده ی شهدا سرمان را پایین بیندازیم... تا چشممان آتش نگیرد... البته اگر این حرفها قدیمی نشده!!! والسلام...

 




تاریخ : یکشنبه 91/7/2 | 2:18 عصر | به قلم: محمد صادق خدایی | تا حرف حساب