سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

به نام خدا

این روزها همه جا آکنده از رنگ و بوی سیاست است. مهمترین واقعه ی سیاسی 4 ساله ی کشور در راه است و تمام فکر و ذکرها معطوف انتخابات ریاست جمهوری یازدهم است. ولی نباید از شوراها غافل شویم که نقشی اساسی در روستاها و شهرها ایفا می کند. روستای حاجی آباد زرین نیز از این مسئله مستثنی نیست.

نمی دانم با من هم عقیده هستید یا نه! من فکر می کنم آنچه که مردم ما از دولت و مجلس انتظار دارند در روستاها از شورا و دهیاری طلب می کنند. شورا نقش پارلمان را ایفا می کند و چیزی بیشتر از پارلمان! پارلمانی که هم قانون گذار است و هم انتخاب کننده ی بازوی اجرایی روستا یعنی دهیار.

از قدیم الایام سبک مدیریت حاجی آباد زرین کدخدا محور بوده است. در سالهای قبل از انقلاب اسلامی بزرگترهای آبادی به عنوان کدخدا منصوب می شدند و واسطه ای میان مردم و دولت بودند. شاید مهمترین نقشی که در این میان ایفا می شده اعزام مشمولان  سربازی(اجباری) به یگانهای نظامی بوده و پذیرش مسولان محلی که احیانا سالی سکندری گذرشان به روستا می افتاده! وظیفه ی اول عمدتا با پرداخت پول مرتفع شده و وظیفه ی دوم هم کم و بیش روال طبیعی آبادی بوده و هست.

مرحوم علیِ حسن اولین و باسابقه ترین کدخدای حاجی آباد زرین بوده است. بعد از وی سالها سیدضیاء خدایی و دورانی هم حاج فیض الله خدایی کدخدای حاجی آباد زرین بوده اند.

البته در سالهای انتهایی رژیم پهلوی سبک مدیریتی روستاها به شکل صوری و ظاهری عوض شد و جای مدیریت کدخدا را یک شورای سه چهار نفره به نام انجمن گرفت که ریاست آن با حاج فیض الله خدایی و نایب رئیسی حاج غلامرضا خدایی بود.

بعد از پیروزی انقلاب اسلامی ایران بحث شوراهای اسلامی شهر و روستا جدی شد و نهادهایی مانند جهاد سازندگی و بخشداریها در روستاها انتخابات شورا برگزار کردند و افرادی در دوره های مختلف عهده دار نمایندگی اهالی شدند.

اما شوراهای اسلامی به شکل رسمی در دوره ی ریاست جمهوری آقای خاتمی در دستور کار قرار گرفت و اولین دوره ی آن در سراسر کشور برگزار شد. در طول این سالها نامهای مختلفی عهده دار نمایندگی مردم حاجی آباد زرین در شورا بوده اند که تا آنجایی که یادم می آید عبارتند از: حجت الاسلام حسین ثقفی فرزند مرحوم غضنفر، سیدجواد خدایی فرزند سیدعلم، محمدجواد ثقفی فرزند حاج امین الله، محمدرضا خدایی فرزند حاج فیض الله، حسین خدایی فرزند حاج غلامرضا، علی خدایی فرزند حسین علی اصغر، حجت الله ثقفی فرزند ابراهیم مشهدی، سیدحبیب الله خدایی فرزند سیدحمیدآقا، سید رضا موسوی فرزند سید آغاحسین، و ...

نقطه ی عطف فعالیتهای شوراها تاسیس دهیاری است. دهیاری نهادی اجرایی و دارای بودجه و امکانات است که بسیاری از مشکلات را مرتفع می کند. دهیار فردی منتخب شورای روستا است و نسبت به شورا پاسخگو. اولین دهیار روستای حاجی آباد زرین سیدرضا موسوی بود و پس از او عبدالرضا ثقفی، علی خدایی و هم اکنون علی اکبر ثقفی عهده دار این مسئولیت بودند.

و اما در این دوره هم 7 نفر از کاندیداهای شورا خود رادر معرض انتخاب شما قرار داده اند. محمدرضا خدایی، جواد ثقفی، اصغر اردکانی، حبیب الله خدایی(عبدالرضا)، سیدحسین موسوی(سید اسماعیل)، محمود ثقفی(محمودی) و عباس ثقفی(مرتضی). هرچند نامهای دیگری هم تا پیش از ثبت نام مطرح بودند که بنا به دلایلی در رقابت حضور نیافتند.

چینش افراد و توانایی های منتخبان شورای اسلامی روستای حاجی آباد زرین در انتخابات پیش رو نقش مهمی در تعالی و پیشرفت آبادی دوست داشتنی ما دارد. بیاییم با انتخاب بهترینهای موجود و مهمتر از آن حمایت و همکاری با آنها آینده ای روشن برای حاجی آباد زرین رقم بزنیم.

یا علی مدد...

----------------------------------------------------------------------------------------------
نتایج نهایی شمارش آرای انتخابات شورای اسلامی روستای حاجی آباد زرین
اعضای اصلی:
1) حبیب الله خدایی (124 رای) 

2) سیدحسین موسوی (95 رای)

3) عباس ثقفی (71 رای)

اعضای علی البدل:

4) اصغر اردکانی (56 رای)

5) جواد ثقفی (44 رای)

 6) محمود ثقفی (39 رای)

*محمد رضا خدایی قبل از انتخابات از نامزدی شورای اسلامی روستا استعفا کرد. 




تاریخ : شنبه 92/2/28 | 2:52 عصر | به قلم: محمد صادق خدایی | تا حرف حساب

 

غروب حاجی آباد زرین

به نام خدا

هر سال که نزدیک به نوروز می شویم به یاد خاطره ای می افتم که ذکر آن برای شما مخاطبان گرامی وبلاگ هم شاید خالی از لطف نباشد.

نوروز 1374 بود. اولین سالی که به مدرسه رفته بودم و دانش آموز اول ابتدایی بودم و تازه با سواد شده بودم. از یک طرف در آن دوران به شدت مشتاق خواندن کتاب و هر چیز خواندنی دیگر بودم و در مقابل از نوشتن مشق و تمرین و مسئله و اینها تنفر شدید داشتم! تنفری که شاید هنوز هم با من همراه باشد.

یاد خانم اَلیجه آموزگار کلاس اول مان بخیر! برای تعطیلات نوروز مان 40 صفحه مشق از کتاب فارسی معین کرد! برای من که یکی در میان از مشقهای یک صفحه ای روزانه در می رفتم این مسئله مصیبت بزرگی بود! ولی از طرفی تعطیلات هم زیاد بود و فعلا زود بود که به تکالیف فکر کنم!

به روال هرسال نوروز 74 را هم در روستای زیبای حاجی آباد زرین گذراندیم. حال و هوای کودکی بود و سادگی آبادی و محبت مردم و عشق و شوری که همه در آن سالها داشتند. با بچه های فامیل یا در حیاط بزرگ خانه ی پدربزرگ بازی می کردیم و یا در باغ جناب که چسبیده به خانه بود. همبازیهای ما هم کم نبودند. بجز راشد که همیشه با هم بودیم خیلی های دیگر هم بودند. حسن عمو علی، حسن دایی محمدحسین، محمد عمو رضا، ابراهیم و حسن عمه کتایون، خسرو  و امیرحسین عمه ثریا و البته گاهی هم عمه صدیقه و  عمه بتول!

آن روزها را فقط آن روزی ها می فهمند. بچه های امروزی چه می فهمند هفت تیر ترقه ای یعنی چه؟ چند نفری با هفت تیرهای ترقه ای (که البته من استثنائا 12 تیر داشتم!) در کوچه راه می فتادیم و همه را می کشتیم! به همین راحتی! تا شب بیش از 100 نفر را کشته بودیم و پیروز شده بودیم در جنگ! به دشمنان فرضی مان هم می گفتیم: عراقیا!

ولی یک سرگرمی خطرناکتر هم داشتیم که به دور از چشم بزرگترها انجام می دادیم و آن چی بود؟ روشن کردن آتش در باغ جناب! البته معمولا این بازی تلفات! داشت! یا لباسهای نو عیدمان می سوخت و یا نیمی از یک درخت و یا زمینِ کشاورزی! برای همین معمولا وقتی آتش می سوزوندیم که بزرگترها خواب بودند و یا به مهمانی و عید دیدنی می رفتند! حالا می فهمم چرا مخصوصا من را پدر و مادرم بیشتر مهمانی می برند و حالا هم همینطور هستیم و البته به اجتماعی تر شدن من کمک کرده. خواب که نداشتیم! شاید به بهانه ی مهمانی کمتر آتش می سوزاندیم!

ماهی گرفتن از جوها و قنات آبادی هم جزء تفریحات ویژه ی ما بود ولی هیچ وقت به شخصه نتوانستم ماهی بگیرم! هرچند اکبرِ محمودی همیشه ظرفهایش پر از ماهی چشم تلسکوپی بود ولی ما هیچی به هیچی!

البته اعتراف کنم یک تفریح دیگر هم من انجام می دادم که عبارت بود از زورگویی به بچه های کوچکتر و ترساندن آنها! (الهی العفو!) یکی دو بار هم نمی دانم چه شد که چند بچه ی بیچاره را کتک زدم که مادرهایشان برای دعوا و گلایه به خانه ی پدربزرگ آمدند و من فرار کردم!   J

بالاخره... سال 74 همه ی ایام تعطیلات ما به همین منوال و خیلی تند و سریع طی شد... کم کم نوروز داشت کهنه می شد و رسیدیم به روز 12 فروردین! شب بود که ناگهان به یاد یزد افتادم و مدرسه و خانم الیجه و 40 صفحه تکلیف! بغض گلویم را گرفت. همه ی خوشیها به تنم زهر شد. حالا چکار کنم خدایا؟ شده بودم مثل کلاه قرمزی بعد از اینکه اشتباه کرده بود و ناراحت بود!

چاره ای نبود! خسته و ناراحت کیفم را برداشتم و تنهایی رفتم در اتاقی که بیشتر خالی بود و در سمت دیگر خانه ی پدربزرگ قرار داشت. در آن اتاق قاب عکسی آویخته شده بود که می گفتند تصویر حاج سیف الله پدر باباجون فیض الله است.

شروع کردم به مشق نوشتن! حالا ننویس و کی بنویس! دستم درد گرفته بود... ولی مگر تمام می شد؟! کم کم خوابم گرفته بود. هر چند وقت یکبار نگاهی به عکس حاج سیف الله می انداختم و باز می نوشتم. بگی نگی کمی هم دلهره داشتم. شب و تاریکی و خستگی و دوری از افراد دیگر هم این دلهره را مضطرب تر می کرد. تازه یادم هم افتاد که این جد بزرگ ما حاج سیف الله 16 سال است که مرحوم شده! دیگر ترس هم قاطی نوشته های مشق شد... ترسی که هر لحظه بیشتر هم می شد!

دیگر بین خواب و بیداری بودم... یک دفعه دوباره نگاهم به عکس حاج سیف الله افتاد... خدایا چه می بینم! یک دفعه عکس واقعی شد و اخم کرد! جیغی بلند و ممتد کشیدم و از جای پریدم و با سرعت نور فرار کردم! پا برهنه حیاط را دویدم و پریدم توی اتاقی که همه بودند و حالا گریه سرازیر شده که بیا و ببین!

چی شده؟ چی شده؟ این حرفی بود که همه تند تند  می پرسیدند! گفتم: عکس زنده شد! اخم کرد! حاج سیف الله! زنده شد!....

بمب خنده ی همه ترکید... همه خنده و من گریه!

خسته شدی مادر بسه هرچی نوشتی! مادر گفت... راست می گفت  J خسته شده بودم خیلی... گفتم دیگه نمی نویسم! گفت: اشکال نداره ننویس! گریه ام خنده شد. انگار که همه ی دنیا را به من دادند... حس آزادی در رگهایم زنده شد...

بعدا شنیدم که باباجون فیض الله عکس پدرش را از آن اتاق برداشته و جایی دیگر که در دید نباشد گذاشته. چند سال قبل که آبها از آسیاب افتاده بود از روی فضولی پرسیدم: باباجون عکس حاج سیف الله را چرا از اتاق برداشتی؟ گفت: نمی دونم کدوم یکی از بچه ها بودند از این عکس ترسیده بودن... ورش داشتیم! گفتم: من بودم! ولی دیگر نمی ترسم J

 

 

 




تاریخ : جمعه 91/12/4 | 5:48 عصر | به قلم: محمد صادق خدایی | تا حرف حساب

خاور خانم خدایی

 

به نام خدا

در همان روزهای اولی که مادربزرگ مهربان ما ننه خاور رفت می خواستم مطلبی برایش به یادگار بنویسم. اما تعمدا نگارش را به تاخیر انداختم. تا هم تمرکز بهتری برای نوشتن داشته باشم و هم به واسطه تالمات روحی در بحر اغراق غرق نشوم. توکل بر خدا...

ما در اصل مادربزرگ مادری را 37 سال قبل از دست داده بودیم. مادربزرگی که هنوز 27 سال داشت و کودکانش هم زیر ده سال داشتند... چه برسد به دیدن نوه ها که قسمتش نشد. قلب مهربان ننه فاطمه دچار عارضه ای شد و بعد از یکی دو سال خانه ی آسمانی و در عین حال غریبش را در قطعه ی 4 بهشت زهرای تهران گسترد.

از آن روز ننه خاور تقدیرش شد که به نیابت از دختر مرحومش مادرِ مادر و دایی های ما شود و مادربزرگ آینده ی ما. اما این دومین داغی بود که ننه خاور می دید. پیش از فاطمه ی 27 ساله ننه خاور، ایرانِ 13 ساله اش را نیز که در زیبایی و بلندبالایی زبانزد بود بسمت خدا بدرقه کرده بود.

اما داغ و درد که تمامی نداشت. ننه خاور از آن روزها گذشته دچار امتحانات بزرگتری هم شد و سربلند بیرون آمد. شوهر مهربانش مرحوم اکبر اسدالله در سال 70 بر اثر تصادف پرکشید و هنوز داغ او گرمِ گرم بود که تنها دختر باقی مانده اش خانم جانی نیز در 40 سالگی به پدر پیوست. خدا چه صبری به او داد نمی دانم. نمی فهمم. نوشتن این متن قلب مرا به لرزه درآورده. امان از قلب صبور مادربزرگ ما... همه ی این داغها به کنار... 12 سال قبل روزگار دوباره غارت گری کرد و نوه ی ننه خاور یعنی دایی مرحوم ما شادروان محمدحسین را در 36 سالگی از دستمان گرفت و دیگر در دل ننه خاور جایی نمانده بود که متحمل داغ تازه شود. اما این دل تکه تکه و این قلب مجروح تا آخر عمر هنوز با صلابت بود و شجاع و با عزت... راضی شد به رضای خدا...

ننه خاور یک زن عادی نبود. این را همه می دانند. در عین مهربانی بسیار با عظمت و با هیبت بود. به راستی بزرگ فامیل بود. غرور خاصی در چشمهایش موج میزد که در دیگران ندیده بودیم. قدرت و نفوذ در بین همه داشت. حرفش بی برو برگرد اجرا می شد. مثل یک فرمانده ی مقتدر بود میان ما. فرمانده ای که به موقع تشویق می کرد؛ به موقع تنبیه می کرد؛ به موقع هشدار می داد و به موقع لبخند می زد. بالاخره یک فامیل بزرگ بود و یک ننه خاور. از قدرتش یک چشمه بگویم که خواهر ما که به دنیا آمد و شناسنامه اش را گرفتیم دستور داد که نام باید تغییر کند و تغییر کرد. آنها که نامشان را تعویض کردند می دانند که چه دردسری دارد... دردسرتان ندهم!

همیشه به خودم می گفتم این ننه خاور با همه ی پیرزنها فرق می کند! لباسهای خوب می پوشید. چادر مشکی مرغوب داشت. کیف دستی اش پر پول بود. روغن نباتی لب نمی زد. غذای سرد شده نمی خورد. از بی ادبی و بی شخصیتی متنفر بود  وشدیدا واکنش نشان می داد. عاشق بستنی کیم و کباب کوبیده و خامه بود. حاضر جواب بود و گاهی واقعا جوابهایش دندان شکن بود. عجب شیر زنی بود خدابیامرز که مثل او ندیدم و نخواهم دید...

هرچند وقت یکبار به یزد می آمد و مدتی مثلا دو هفته مهمان ما بود. خیلی خوشحال می شدیم... و خیلی خوشحال می شد... کلا با خانواده ی ما خوب کنار می آمد. بارها با هم به مشهد رفتیم و چقدر خوش می گذشت. البته روزهای عمر هم بالا پایین دارد. در سالهایی دست ما را می گرفت و در سالهایی ویلچرش را هل می دادیم. ولی او همان ننه خاور سابق بود. با همان عظمت. با همان شخصیت غرورانگیز...

وقتی می خواست از خانه ی ما  برود من و راشد دست به کار می شدیم و در اولین حرکت کفش و چادرش را جایی قایم می کردیم که عقل جن هم نمی رسید. تا چند ساعت بیشتر بماند... حالا چند روز است که خانه ی چشم ما را ترک کرده و خانه ی دلمان خراب و ...

بگذریم و بگذرم... از نوروز 88 دیگر ننه خاور را فقط بر تخت دیدیم. سه سال و نیم اخیر به قول خودمان افتاده شد. ولی افتادگی او هزار هزار بار از ایستادگی من و امثال من بهتر بود. من که ذره ای مثل او نیستم. من که ارزشهای او را به دل ندارم. من که افتادم در دام روزمرگی و درس و رفت و آمد و این سمت و آن طرف که یادم رفته آسمان چه رنگی است. من که از طعم زنجبیل بدم می آید. من که نمی دانم امروز چندم ماه است و تا رمضان چند شب باید بخوابیم و بیدار شویم. من که کماچ و قرمه نخورده ام. من که با یک تلنگر می شکنم. من که اختیار دل و عقلم را ندارم. من که خیلی مثل او نیستم! خیلی...

و روزها آمد و آمد. گاهی می گفتند حال ننه خاور خیلی وخیم است... گاهی خبر می آوردند که نه بابا حالش خوب خوب است... گاهی می رفتیم و برایمان اشک می ریخت که نروید و همینجا بمانید... گاهی می رفتیم و فقط نگاهمان می کرد... روزها امد و آمد... اما کار خدا که مثل کارهای ما نیست. مادربزرگ در غروب آفتاب روز ششم محرم از قفس تن پر کشید... و فردا در حسینیه ی حاجی اباد زرین دفن شد... و چه حسینیه ای؟ تا شب هفتم درگذشت ننه خاور شب و روز در کنارت تربتش سوگواری و عزاداری و عرض ارادت به مولای همه مان حسین شهید برقرار بود. تشییع جنازه اش چه باشکوه بود. عاش سعیدا و مات سعیدا...

و حالا ما ماندیم و جای خالی او که پر نخواهد شد. ما ماندیم و بی پناهی در کوچه های آینده... ما ماندیم و حسرتهای بی پایان.. ما ماندیم و خاطرات شیرینی که بی او تلخ تلخ تلخ است. ما ماندیم و غربت... ما ماندیم و خودمان!

این همه پرگویی ام را ببخشید. در این وبلاگ عمومی حس نمی کردم که ننه خاور فقط مادربزرگ من بوده... همه ی اهل حاجی آباد زرین به نوعی فامیل و دوستدار او بودند. از آن گذشته ننه خاور ما نماد نسلی بود که کم کم دارد ناپدید می شود. نسل مادران شگفت انگیزی که دیگر باید در قصه ها بیابیمشان. ننه خاور مادربزرگ من نیست... ننه خاور مادرِ ایران است... ننه خاور مادربزرگ شرق است... و چه زیباست معنای خاور... خاوری که چند روز است در باختر فرو رفته است... 

 




تاریخ : پنج شنبه 91/9/16 | 12:54 صبح | به قلم: محمد صادق خدایی | تا حرف حساب

به نام خدا

-آهان آهان... خوب شد... خوبه بیا پایین! نه نه نه بد شد! برفک داره... بچرخون... بسمت راست بچرخون... رفت اصلا تصویر! چه کار کردی؟ حالا اومد تصویر... آروم آروم تکونش بده... خوبه خوبه! دست نزن بهش! رفت بازم!گفتم دست نزن به آنتن!

اینها خاطرات سالهای خیلی دور من هستند وقتی که در تعطیلات مهمان حاجی آباد زرین بودیم. طرفین این گفتگوهای همیشگی هم مشخصند: یکی که پای تلویزیون عمدتا سیاه سفید توی اتاق دنبال تصویر می گشت و دومی فردی که بالای پشت بام آنتن را می چرخاند به امید اندک سیگنالی از سمت فرستنده!

و چه آنتی؟!وصلش کرده بودند به یک میله ی 5 تا 6 متری کهبرود در دل آسمان کویر تا سیگنالها را بقاپد! و همین بلندی آنتن کافی بود تا در وزش اندکی از نسیم تنظیمش به هم بخورد و دوباره روز از نو!!!

امکانات نبود دیگر! حاجی آباد زرین هم در دورترین نقطه قرار گرفته بود به فرستنده های تلویزیونی یزد و اصفهان. اوضاعی بود. تصاویر دریافتی هم به شدت برفکی بود. قوه ی خیال در این زمانها به کار می آمد تا حدس بزنی این چیست در نمایشگر سیاه و سفیدِ پارس!

این اواخر ابتکار دیگری هم بکار بسته می شد تا بشود شبها فیلم دید. صدای شبکه را از رادیو می گرفتند و پیچ صدای تلویزیون را می بستند... تصویر از تلویزیون و صدا از رادیو تحمل سریالها را آسان تر می کرد. اینها را چه می دانند بچه های پر توقع عصر دیجیتال! این سیسمتهای آنالوگ موی بزرگترهای ما را سفید کرد!

ولی در نیمه ی دهه ی هفتاد یک انقلاب رسانه و مخابراتی در حاجی آباد زرین رخ داد! با پیگیری های متناوب و البته رفت و آمدهای افرادی مثل پدر بنده و حمایت مهندس موسوی معاون فنی صداوسیمای مرکز یزد یک مرکز گیرنده ی شبکه های تلویزیونی در روستای حاجی آباد زرین افتتاح شد. از این به بعد آنهایی که به حاجی آباد زرین سفر می کردند در ابتدای روستا یک ساختمان کوچک می دیند که کنارش یک دیش ماهواره ای بزرگ قرار داشت... از ان زمان تا به حال همه اسم آن محل را گذاشتند: صداوسیما!

حالا می شد 4 شبکه ی ملی را به قول اهالی مثل آینه دید! اما به یک شرط! در آن واحد فقط می شد یک شبکه را دید! داخل آن ساختمان دستگاهی بود که یک پیچ داشت با 4 گزینه! شبکه ی 1، شبکه ی 2، شبکه 3 و شبکه ی 4. در طول روز باید متنسب با اقبال اهالی کانالها را عوض می کردند. محمدجواد ثقفی عضو و رییس شورا کلید دار صداوسیما بود. بنده خدا شب و روز نداشت! هر ساعت یکی می آمد و می گفت: بزن 1 خانه ی سبز داره! بزن 3 فوتبال پرسپولیس و چوکای تالشه! بزن 2 فکر پلید ببینیم! بزن 4... و بزن...

خدا پدر فناوریهای جدید و البته مهندس موسویِ مرکز یزد را بیامرزد که این مشکل هم به مرور حل شد. با بروز رسانی سیستم گیرنده دیگر می توانستی از خانه شبکه را عوض کنی! بدون اینکه بخواهی ساعت 2 نصف شب آقاجواد را از خواب بیدار کنی!

حالا شبکه های 1 و 2 و 3 و 4 و خبر و استانی یزد از خانه های روستای حاجی آباد زرین قابل دسترسی است. البته دو سالی هم شبکه ی تهران هم بود ولی چون گفتند: ممنوع است! قطعش کردند! 

چه روزهایی گذراندیم... واقعا شاید 30 سال بعد برخی خاطره ها رنگ افسانه به خود بگیرند... افسانه هایی که انگار هیچ وقت حقیقت نداشتند... چه کسی فردا را دیده است؟! 




تاریخ : شنبه 91/7/29 | 4:27 عصر | به قلم: محمد صادق خدایی | تا حرف حساب

 

به نام خدا

مستقیم باید رفت سر اصل مطلب... چرا که اصل مطلب مدتی است مستقیم رفته سراغ اصل وجود ما... اصل مطلب جان ما را نشانه رفته است... اصل مطلب ما چیست؟! بله... جاده!

همین اول تکلیف خودم را روشن کنم و خودم و شما را خلاص... من از مفاهیم فنی جاده سازی و اصطلاحات تخصصی آن چیزی نمی دانم... نه رشته ی تخصصی من مهندسی عمران است و نه در جریان مستقیم کارهای عمرانی بوده ام... آخرین و مهمترین ارتباط من با این مفاهیم به دوره ی دبیرستان بر می گردد و دیپلم ریاضی فیزیک! ولی من در این نوشته دنبال مفاهیم منطقی هستم و استدلالهای وجدانی... چنان که افتد و دانی!

جاده ی ارتباطی روستای حاجی آباد زرین به شهر اردکان استان یزد همان اصل مطلب است! بارها در همین وبلاگ به آن اشاره کرده ام در حدی که مخاطبان غیر حاجی آبادی هم که به نحوی خواننده ی من هستند از جزییاتش باخبرند! شما مخاطب حاجی آبادی که دیگر با آن زندگی کرده اید و کابوسش بارها رویایتان را پریشان کرده است!

این جاده ی روستایی را دست کم نگیرید! دو رییس جمهور این مملکت تا بحال راساً دستور اتمام فوری آن را صادر کرده اند! چقدر هم مسئولین استانی و شهرستانی فوری اتمامش کردند!!!

خنده ام می گیرد وقتی یادم می آید که یکی از مسئولین شهرستان از دهنش در رفته بود که: جاده ی حاجی آباد زرین بودجه ی ملی دارد و ادامه یافتن مستمر عملیات عمرانی در آن خیلی هم بد نیست!

عمو رضا می گفت: این جاده از زمان قدیم که اجداد ما با شتر از آن عبور می کردند همینطور بوده است... با همین پیچ و تاب! لطفی که در این سالها کرده اند ریختن آسفالت سرد بوده روی همان خط! و من هم می گویم: آسفالت سرد هم که از اسمش معلوم است! مثل غذای سرد است! مثل برخورد سرد! مثل احوال پرسی سرد! آبی از آن گرم نشده و نمی شود...

از حق نگذرم... همیشه در این سالها از عنایت دولتهای مختلف جمهوری اسلامی بودجه های مناسبی اختصاص یافته ولی وقتی نظارت نباشد انگار نه انگار... گاهی در این جاده پیمانکار و ناظر یک نهاد بوده! گاهی در این جاده لکه ها را با پارچ دوغ آب سیمان گرفته اند! گاهی در این جاده گریدرها از سواری سبقت گرفته اند!!! نه زیر سازی مناسبی... نه گرفتن پیچهای خطرناک... نه عرض مطمئنی... نه ضمانتی... و تو چه می دانی از مسائل فنی و مهندسی و حقوقی!!!

و چه جاده ای... شوماخر را هم بیاری چپ می کند! وای به حال رانندگی من و امثال من... گاهی که مکانیکی برویم می فهمیم که چه بر سر چارچرخ مان آمده... از زیر چاله ی مکانیکی راحت تر می شود فهمید که چند تا پیش افتاده و چند جا شکسته! تا باشد از این شکستگی ها... تا باشد از این شکستگی ها... تا باشد از این شکستگی ها...

تکرار سه باره ی عبارت قبل بی دلیل نبود... چرا که به قسمت تلخ داستان هم مجبورم اشاره کنم... در این سه چهار سال اخیر چقدر دلمان را شکستند به خبرهای تلخ ناگهانی... همین بهار قبل مگر نبود که در اولین پیچ جاده پرایدی واژگون شد و علی ثقفی را دیگر ندیدیم؟ مگر مدتی بعد درست در همان محل کف ماشین سیدمرتضی آفتاب را ندید؟ مگر قبل از رمضان دیوانه نشدیم از خبری که هنوز باورمان نشده؟ مگر نگفتند که ال 90 دکترمهدی چند دور در آن پیچ دیگر معلق زده و همسر جوان و فرهیخته اش به انتهای مسیر نرسید؟ مگر روز عید فطر امسال دوباره دلمان نلرزید وقتی شایع شد که سیدمجتبی هم از یک پیچ دیگر این جاده ی کذایی چپ کرده و برای بچه ی چهار ساله اش که در کما رفته دعا کنید؟ و خدا را شکر که دعا کردیم و این بار خدا دستمان را خالی برنگرداند... از این قصه های وحشتناک در این سالها کم نداشتیم...

امان از دست پیمان کاران! از اسمش معلوم است! پیمان بسته است. و باید سر پیمان بماند... خدا کند که مانده باشند... خدا کند که بمانند... قضاوت نمی کنم... ولی می دانم که اگر بر سر پیمانی که خود امضا کرده اند نمانند: وای اگر از پس امروز بُوَد فردایی...

فقط یه حرف دگر به همه... به همه... به همه... حاجی آباد زرین 11 شهید تقدیم اسلام کرد... بی چشمداشت... ولی ما نتوانستیم بعد 30 سال یک جاده ی روستای بسازیم... میلیاردها تومان بودجه ی بیت المال هم صرف کردیم... لااقل در مواجهه با خانواده ی شهدا سرمان را پایین بیندازیم... تا چشممان آتش نگیرد... البته اگر این حرفها قدیمی نشده!!! والسلام...

 




تاریخ : یکشنبه 91/7/2 | 2:18 عصر | به قلم: محمد صادق خدایی | تا حرف حساب